حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

(بنام او که هر چه دارم از اوست)

دلم گرفته هم از زمین هم از زمون... دل دادن رسم غریبیست در این زمانه غریب. نمیدانم در این آشفته بازار مقصدم کجاست... گرچند فاصله ها و جاده هایی  که در ماورای دریای پر تلاطم احساسم به تو ختم می شوند پر از ندیدن و دل شوره نبودن هستن...مقصد... مقصد نهایی همه آدمها یکی است... پس باید توشه ای اندوخت در این راه پایانی... فرصت.شانس. بخت.قسمت. یا هر چیز دیگری که تو اسمش را میگذاری با رفتن تو از طالع من گریخت...آن قدر هم بی انصاف نیستم نمی گویم: فرصتهایی نبود برای عاشقانه زیستن و عاشقانه ماندن. بود. خوبش هم بود...قدر ندانستم...میدانی به تدریج کم آوردم...پس نداشتنت را می گذارم به حساب سرنوشت... شاید هم لوح طلایی  تقدیر من هنوز نوشته نشده... شاید... انتظار قشنگ است اما زیادیش هم کشنده... به هر حال با این بغض بهت زوال پذیر باید سوخت و ساخت... درس گرفتم از سوز و ساز...از آه و نال... یاد گرفتم چه به درست! چه به غلط!حتما باید بود... باید گرگ بود در این زمانه هفت رنگ و گرنه همچون بره سر بریده می شوی...! باید د.  ر. ی. د. قبل از اینکه دریده شوی...؟!  

  

                           

دل تنگ(33)

فصل پاییزه دلم بی تو غم انگیزه... با اینکه سالها از آن روزهای شیرین بودنت گذشته این فصل نارنجی با آمدنش باری دیگر تداعی کننده یاد توست... یادش به خیر قول و قرارهای کودکانه مان... یادش به خیر دیدارهای پنهانی... شاید آن وقتها فکر نمی کردی یک روز نباشی پیشم... نباشی و نبودی و ندیدی که من به تنهایی بی تو روزهای رفته را مرور می کنم و لبخندی تلخ می زنم... آری این است زندگی جدید من که بی تو رقم می خورد... از شبهای سردم بگویم که برایت با تنی خسته ترانه سرایی می کنم... از آرزوی بر بادم که داشتن تو بود می نگارم... میدانستی بی تو این خزان بی بهار خواهد ماند... نه! رفیق نارفیقم این فصل نیز می گذرد... این من هستم که بی تو خزان بی بهارم... در حسرت ناز نگاهت و یک لحظه دیدنت تا قیامت می سوزم... می سوزم در برزخ نبودنت...دیگر خسته شده ام از بس چشم انتظارت بودم... می خواهم از نبودنت حکایت ها بسازم... باور کن اگر برنگردی رسوای عالمت می کنم... در این پاره ی شب همزمان با دفتر خاطرات به یاد روزهای نیلگون با تو بودن سپیده دم جاده ها را طی می کنم تا شاید از افق های دوردست در من طلوع کنی... و باری دیگر بر من بتابی... و گرمای وجودت بر من ببارد... بر منی که باور ندارد رفتنت را... لابد قسمت همین است که دور از هم باشیم و قشنگترین لحظاتم در فقر نبودنت رنگ کهنه گی بگیرد... خدا را چه دیدی شاید در روزگاری دیگر به دنیا آمدم! و این بار مطمئن باش اگر تو هم باشی دستانت را محکم می گیرم تا هیچکسی نتواند تو را از من جدا کند... 

                  

                   

دلتنگ (سی و دوم)

دل را فریاد رسی نیست ... انعکاس آخرین حرفهایت بهم ریخته روح و گر گرفته روانم...نماندن بر عهد و پیمان و یاد خاطره چشمانت دیریست همراه لحظاتم شده اند... طعم بوسه ای که آخرین بوسه شد مانده هنوز بر لبانم...من را فراموش کرده ای به ساده گی... من را که زمانی نه چندان دور تنها خاطره ی ماندگار ذهنت بودم... حالا چه داری برای بازگو کردن... با دلیل بی دلیل خردم کردی... نماندی بر سر عهد و پیمان دیرین... هنوزم فکر و خیالت عذابم می دهد... حداقل می توانستی یک خداحافظی خشک و خالی نثارم کنی... شاید هم می توانستم از رفتن منصرفت کنم ... آدمهای ترسو جا می زنند تو که این جوری نبودی... می خواستی تا آخر قصه با من باشی... انگار خوابم! تو خیلی وقته که رفتی که من باید این جوری به یادت ثانیه ها را بشمارم... شاید هم مهر اون غریبه به دلت نشسته... خوبه همه چی اینجا عالیه...(اشک.حسرت.انتظار) خوشحالم به آرامشی که می خواستی رسیدی سرت سلامت باشه