حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

*تولدت مبارک الهه ی ناز*

نیستی اینجا ولی یاد تو اینجاست... نفست در فضای این شهر پیچیده... آری فاصله کهکشانی هنوزم بین ما حکمفرماست میدانم... میدانم دستهای سردم هیچ وقت به دستان پر مهرت نمیرسن... شاید ببینمت دگربار در دنیایی ماورای این گیتی... خوابت را دیده ام... بارها به تکرار... چه باشکوه است با یاد تو زندگی کردن... نفس کشیدن... عاقبت پرواز را یاد گرفتن... رفتی بی من کیمیاترین معبودم... محبوبم... سفرت بی خطر همسفر من... مهم بودنت بود حتی در این نیستان...ندانسته رفتی... میدانم... شاید هم بد نباشد بدانی که بر روی قلبم حک کردم که عشق یک عاشق با ندیدن کم نمیشود... شاید هم باورت شد که تو آسمونی هستی و من یک زمینی اسیر و بی کس... بغض گلویم را می فشارد...آه...آه...آه... با سرفه های پی در پی خواستم بغض نبودنت را از قلبی که عاشقش کردی بیرون کنم... ولی نشد... نشد دیوونه... فردا... طلوع فردا... مگر فردا چه می شود... نمیدانم... راستی خواستم بدانی این دم آخر هنوزم چشم به راهی که بی من رفتی می دوزم... و می سوزم بی گلایه... با همه ناملایمات به یاد مهربانی هایت چه زیباست قطره اشکی را نثار تو کنم... دوستت دارم برای تمام لحظاتی که بودی و بودنت را نفهمیدم... حجم تنهاییم خیلی حجیم شده... دارم خفه میشم... 

با یک تلنگر به نیستان ختم میشم... <<تولدت مبارک>>  

<><>><><><><><><><><><><><><><><><><><>><> 

پی نوشت1: تولد دوباره من بودن در کنار توست حتی برای یک لحظه. 

 

پی نوشت2: هستم دوستان گلم ببخشید که خیلی نبودم مهم الانه که هستم و مرسی از پیامها و کامنت های پر مهرتان. 

دل تنگ (بیست و هشتم)

به راستی که بی تو هیچ و پوچم... در این شوره زار تنهایی عطش نداشتنت را با خود می برم... پاهایم دیگر رمقی ندارند برای یافتن تو...این بار چشمانم روی به آسمان است... روی به آسمانی که تنها سقف مشترک بین ماست... سرشارم از خواهش و تمنا...لبریزم از ناله و فغان در حسرت یک نگاهت... در ندامت گناه نکرده ی نافرجامم می سوزم... هرگز نشد که به کام دل تو را به آغوش بگیرم... و بگویم من مجنون قصه ی تو هستم... و بفهمانم به تو که ندانستم تو را داشتن برای قلب کوچک من زیاد است... خیلی زیاد

 <><><><<><><><><><><><><><><>><><><>

رفتی بی من بی آنکه بدانی نیازم چه بود... افسوس که دلم زیاد هم نخواست... فقط می خواست تو را در بر خویش بگیرد... اما به قول خودت: عرضه نداشت... نتوانست... جرائت نداشت... جسارت نداشت... جسور نبود... همه ی اینها که درست... ولی عاشق که بود

 

                                          

دل تنگ(۲۵)

سلام معشوق پرنده گونه دیروز... افسوس که با جفت دیگری پریدی... ولی من عاشق سینه چاکم هنوز... من همانم همان دل پاک دیروزی ... شاید نفهمی غربت شبهایی را که به یادت بوده ام و شب را با آهنگ گریه با ناامیدی به سحر رسانده ام... چه لحظات غمگینی داشته ام در فضای حجیم تنهاییم که ندانستی و اگرهم بخواهی بدانی نخواهی فهمید... چه زیبا بود زمانی دیدار تو درخواب... زیبا بود تو را داشتن در رویا پرپرشده ام... چه امید عبث بی حاصلی... این منم که از عاشقی مردم... اگر منی باقی مانده... آن رفیق بی ریا از پا افتاده... خسته ست... خیلی خسته... دیگر چشم به راهت نیست... باور کن راهمان از هم جداست... آرزوی شیرین وصال تو هم بوی کهنه گی گرفت... دیگر آن برق خاص را ندارد رنگ چشمان نافذت... هرگز نشد باور کنم که تو را دارم... ولی زود باورم شد که باختمت در قمار روزگاری که ناعادلانه باختن مرامش است... با رفتنت سخترین تنبیه ها نصیب این دل گردید...