حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(۳)

 

  اکنون من پرستویی عاشقم که به  سوی دیار عاشقان پر میزنم... دیاری که تو به سویش رهنمونم کردی... سرزمینی مقدسی که با تو بیگانه گشته... پر گشودن تا به آرامش رسیدن یا فنا شدن در اون دیار... در این آشفته بازاری که تو برایم رقم زدی... به دور دست ها و دست نیافتنی ترین روزها چشم دوختم که شاید باری دیگر با اسب سفید مهربانی از پیچ و تاب جاده ها از راه برسی و یک بار دیگر به چشمای نافذت اعتماد کنم... هیچ وقت نفهمیدم پشت اون چشما چی نهفته... میدونم آمدن تو آرزوی محالیست... ولی بزار در نوشته هام حداقل امیدم باقی باشه...قرارمون این بود که تا آخر جاده زندگی پا به پای هم بریم... تا به انتها رسیدن... تا یکی شدن... و یا فنا شدن هر دومون... تو نیمه راه سفرمون نارفیق شدی... دست در دست غریبه ای نهادی... وبی تفاوت از من و عشق پاکم گذشتی... ته دلت به سادگیم  به بی ریایم در عشق و به احساسم خندیدی... بخند که  فعلا روزگار در صور تو میدمد... بخند که خنده ات هنوزهم برایم قشنگه... تسلای جانمه... این هم به یادگاربماند اگر به من می خندی...

 

 

 

 

 

دل تنگ(۲)

 

توی این روزای بی خاطره دلم هواتو کرده...

کجاست لحظه دوباره دیدن تو

میان بغض حرفام، سکوتم از جنس فریاد است

بیا جان دیده، که مرا آرزوی دیدار است

تو از قبله نوری، من از تبار صبوری

تو از سلاله عشقی، من از دیار نیاز

من از چشم به در دوختن ها خسته ام، عزیز رویایی

تویی نشسته به فرداهایم بگو که یه روز می آیی

من عاشقانه تو را در نماز از خدا می خواهم

شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم

گرچند تو را خواستن هم از دیوانه گی منه

پس بزار هزاران بار تو را بخوانم

هزار پنجره از این تمنای من لبریز است

بگو بگو که لحظه دیدار نزدیک است

 

دل تنگ(۱)

 

باز دلی پر از حرفای نگفته... باز کاسه ی چشمی لبریز از شبنم... ترنم موسیقی آرام جا مانده از ماضی روزگارم... چشمانی خیره به راه سفر... اتاقی گرد و غبار گرفته از عطر خاطرات... هق هق گریه ای بیصدا در اوج دلتنگی... پنجره ای نیمه باز رو به فرداهای نیامده... وزیدن موسمی سرد از گذشته ها نا متناهی... جوانی دل پیر که در ابتدای راه زمین گیر شده... انتظاری واهی با امیدی بی امید...فراموشم نکن... منی را که در گذرگاههای زندگی پلی برای آمد و شد تو بودم... نازنینم بهترینم باورم کن... با قلب تازه سنگی شده ات باور کن بدون تو تنهاترین و بی کس ترین مخلوقاتم... دلهره ی گنگ که لحظه ای ازم جدا نیست... رفتن تو حادثه کبیری بود... بی تفاوتی تو هم دروغه؟ هنوزم که هنوزه در بهت معصومانه ای فرو رفته ام از هجرت تو... چطور میشد این فاصله ها هیچ وقت به وجود نمی آمد... چی میشد سرک توی سرنوشت من نمی کشیدی... من نمیدانم چه بگویم در این ماتم کده ایستگاه انتظار... من آخر در اینجا می میرم... نه من باید بمانم تا طلوعی دیگر... من می مانم در این سرای دلتنگی وتا ابد ترانه ی عشقم را برایت می سرایم و با بغضی شکسته در صدام تو را به دست روزگار می سپارم... ای الهه رویاهای نا تمام من هنوزم توی رگام ذرات باقیمانده از عشق تو داره جوشش میکنه... کار من شده از یک سپیده تا سپیده دیگر چشم به راهی که بی من رفتی دوختن... نه اینکه انتظار بازگشتت را داشته باشم... شاید هم...! نمیدانم...؟ خیلی خسته ام... خسته از آدما... خسته از انتظار سایه ها... خسته از زیر و رو شدن احساسها... خسته از آه ها... عاقبت من به پایان خواهم رسید ولی تو همیشه در ژرفترین احساسم گمی... شاید آمده ای... شاید... ولی نه دیگر برای دیدار من... نمی دانم...