حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

تجدید خاطره روزهای عشق

از وقتی تو رو شناختم ۱۴ فوریه یادم نمی رفت...با اینکه سالها گذشت بازم عشق را با تو معنا می دادم حتی در خیالم...باور کن روز حساب که بخوان حساب و کتاب بگیرن میگم تو به من یک زندگی بدهکاری... دست خودم نبوده  ردپای آن عشق ماورایی همیشه در دلم بوده است...پشیمون هم نیستم که عاشقت ماندم... بی معرفتی هست نخوای نبینی منو...بهم بگو گناه من چی بود جز اینکه عاشقت بودم...این حقمه از زندگی حسرت در اوج میانسالی...دیگر جوانی نمانده که بگم... 

سر صبح بود که از خواب با صدای تلفن بیدار شدم ...بین خواب و بیداری خودم را به گوشی رساندم...پشت خط طبق معمول تو بودی...صدات آرامش عجیبی بهم داد...گفتی: ببینمت...منم از خدا خواسته گفتم :کجا گفتی :بیا گل فروشی که یاد داری همونجام...گفتم باشه چشم...سریع آماده شدم رفتم کادوی که برات گرفته بودم  به همراه شکلاتی که دوست داشتی برداشتم...اومدم سر قرار که نگاهمان با هم تلاقی شد...تو چشمام نگاه نکردی ...چشمات شرم خاصی داشت...که بعد این همه سال هنوز نظیرش را نیافتم و ندیدم...فقط با صدات گفتی واسه تو...ازت گرفتمشون... یک سبد گل رز که هنوز دارمشون...با یک خرس کوچولو پشمالو دادی که سالها همدم شب‌های تنهایی و همنشین بغض و گلایه هام بود... و جای آغوش خالی تو را پر نکرد ولی بوی عطر تو را میداد...خلاصه چسبید...چه ولنتاینی شد...دیگه نداشتم...هر وقت هم این روز آمد خودم را به خریت می زدم که چنین روزی وجود ندارد...حسودیم میشد به بقیه بهم کادو میدادن...ولی باز میگفتم:خدایا عاقبت به خیری در طالع شون باشه...بعد سالها جای خالی کسی توی قلبشان درد نکنه...خدایا دختران دیروز  زنان امروز  پسران دیروز مردان امروز ...خلاصه همه را عاقبت به خیر کن...الهی آمین...

خوشحالم بعضی حسای قشنگ با تو تجربه کردم...همون یک بار بود دیگه تکرار نشد... وقتی کسی را دوست دارید در زمستان هم احساس بهاری بودن داری...به راستی که دوست داشتن تو چقدر زیباست.قصه تمام‌.


بمون

این قدر پیگیر تو میشم تا برگردی...خودت می‌دونی چی میگم...این وسط یکی باید خسته بشه...منی که زندگیم را سراسر دود غلیظی  گرفته...با هر پک یک روز از عمرم کم میشه...عمر چیه...عمر بدون وجود نازنین  تو را می خوام چکار...من باید اعتراف کنم که برای داشتن تو ضعیف بودم...نتونستم نگه ات دارم...بمیرم برای دلت که نتونستم مرهمی برای دردهایت باشم...من و تو خیلی فرق داریم من  توی دردات  نیستم...ولی  من هم و غمم تویی بفهم...تو اولویت هایی داری که من فکر نکنم داخل اونا باشم...خوبه من هم آمدم که همدردت باشم...شاید ندیدی منو...مثل خودت قضاوت اشتباه نکنم شاید هم من کور بودم و‌ ندیدم... من معذرت می خوام رفیق نیمه راه شدم به چشم تو...نمیدونم اینجا را دنبال میکنی یا نه...ولی من هر کاری کردم اول خیر و صلاح تو را خواستم...حالا که نشد دلیل نمیشه مقصر باشم...شایدم هستم...مهم نیست به چشم تو قاصر هم باشم قبول...زیبا شبت بخیر.

خدایا شکرت

شکرت که تو هم بی معرفت شدی...میگه واسه اینکه آدما رو بشناسی ترکشان کن...اون وقت من خوبه مدت کوتاهی نبودم که این شده حال و روزم...دو شب هست که پشت سر هم خوابت می بینم...خیر باشه...پس بدان تویی که هر شب در رویای شبانه ام حضور داری...چشمان تر هست از غم نبودنت...از  نداشتن بی نهایت...از فاصله‌ ای که دست و بالم را بسته...چقدر باید صبر داشته باشم تا بازی دیگر تو را در نگاهم بفشارم..آغوش تو ممنوعه بوده و من دلخوش به دیدن از راه دورت هستم...دلم برات تنگ شده بفهم...بمون یکبار دیگه...چیزی تو ذهنم جزء تو چرخش نداره...میدانم تو هم حالت خوب نیست...ولی چه میشه کرد...درست میشه...قول میدم با هم ترمیم کنیم این رابطه را...عمرم بدون تو ارزشی ندارد...ومن برای بودن تو به این دنیا آمدم...