حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

پرواز(۷)

  • می دانم من به تو نمی رسم... دلم گرفته بدون تو... غم نبودنت خیلی بزرگه...خیلی... رهایم کن از این احساس دوست داشتنت... سینه ام از آتش این عشق عمریه گر گرفته... با خودم هر چی شمردم نیامد آن روزی که تو مال من باشی... دلتنگی در رویاهایم و امید دوباره دیدنت نیز کار به جایی نبرد و من هنوز هم تنهاترین دورمانده از تو هستم... با اینکه میدانم هزاران سال نوری و فاصله کهکشانی بین من و تو حکمفرماست و همه جاده ها به انتظار واهی ختم میشه عاشقت ماندم! ولی تو چی...؟رهایم کن از این درد کهنه... بذار برم از این دیاری که تو را لحظه به لحظه یادم می آورد... شاید آسمان در جایی دیگر برایم از شادی ببارد... بذار کوله و بار خستگی هایم را در این راه جا بزارم... بزار از نو متولد بشم...

پرواز(۶)

به یادت بودم... ولی نه آن جوری که تو می خواهی... دارم میشم مثل خودت... مزدوج با دیگری... می خواهم بدانم چه احساسی پیدا میکنی از اینکه من به معنای واقعی در کنار دیگری باشم... میدانم شاید هم مهم نباشه برای تو... ولی نه! راجع به من احتمالا حسودی... درست مثل خودم که نسبت به آن غریبه که پیش تو است حسودم... آره شاید با این وصال که در طالعم است یک ذره از دردی را که در فراقت کشیده ام با نبودن همیشگی ام لمس کنی... از دل آواره و دربه در من جزء تو کی خبر داره...آمد آن روزی که بی من لحظه ها را سر کنی...تازه شدیم برابر... تو در کنار اون... ومن هم در کنار همسفر آرزوهای محال... من هنوزم انگار مثل آن وقتها دلم برایت تنگ میشه... ولی دیگر نیستم که دلتنگی ام را به پایت بریزم...دل تنگی که دوایی برای درمانش نداری...نداری... قبول کن دل پاکم لیاقت تو را ندارد... نمی خواهم بمانم... عاشق بمانم... بالاخره نوبت من هم رسید تا به تو بفهمانم که زندگی چقدر بی رحم و نازیباست... حتی عاشقای مجنون هم از یکدیگر خسته می شوند...

پرواز(5)

سهم من از آرزوی داشتن تو عذابه... نیایش و دعا هم برای رسیدن به تو محاله... چه کرده ای با من؟ نگاه نافذت چه بر سرم آورده؟ قبول که داری قلبم شکسته... افکارم گسسته... زبانم هاج و واج... نگاهم مبهوت... قلمم لبالب از تهی... احساسم ترک خورده از همچون تویی... ریشه ی لبانم دیگر خشکید از مدح اسم تو... توی خیالم بارها به تکرار به یادت می افتم در چنین سرشتی که تو برایم مهیا کرده ای... روزگاری رویا مبهم داشتن تو از دوردست ها خیلی زیبا بود... اما در اکنون یاد تو,فکر تو,هوای تو, جزء اندوه و اندوهگین بودن ارمغانی برایم ندارد... ندارم... ندارم هیچ گله ایی از تو... از تویی که زمانی الهام بخش دل غمگین شکسته ام بودی... تو را قسم به خدا... تو را قسم به خاک قبرم... تو را قسم به آسمان دلتنگ چشمانم... قسم به کائنات...دیگر برنگرد... برو در پی سرنوشتت... راه ما جداست... دیگر تحمل ندارم بر فراق یار گریز پا... پایان یافت قصه ی معشوق با نبود الهه ی عشق... دیگر گنجایش این و ص ل محال و  امید عبث بی حاصل را ندارم...