به یادت بودم... ولی نه آن جوری که تو می خواهی... دارم میشم مثل خودت... مزدوج با دیگری... می خواهم بدانم چه احساسی پیدا میکنی از اینکه من به معنای واقعی در کنار دیگری باشم... میدانم شاید هم مهم نباشه برای تو... ولی نه! راجع به من احتمالا حسودی... درست مثل خودم که نسبت به آن غریبه که پیش تو است حسودم... آره شاید با این وصال که در طالعم است یک ذره از دردی را که در فراقت کشیده ام با نبودن همیشگی ام لمس کنی... از دل آواره و دربه در من جزء تو کی خبر داره...آمد آن روزی که بی من لحظه ها را سر کنی...تازه شدیم برابر... تو در کنار اون... ومن هم در کنار همسفر آرزوهای محال... من هنوزم انگار مثل آن وقتها دلم برایت تنگ میشه... ولی دیگر نیستم که دلتنگی ام را به پایت بریزم...دل تنگی که دوایی برای درمانش نداری...نداری... قبول کن دل پاکم لیاقت تو را ندارد... نمی خواهم بمانم... عاشق بمانم... بالاخره نوبت من هم رسید تا به تو بفهمانم که زندگی چقدر بی رحم و نازیباست... حتی عاشقای مجنون هم از یکدیگر خسته می شوند...
سهم من از آرزوی داشتن تو عذابه... نیایش و دعا هم برای رسیدن به تو محاله... چه کرده ای با من؟ نگاه نافذت چه بر سرم آورده؟ قبول که داری قلبم شکسته... افکارم گسسته... زبانم هاج و واج... نگاهم مبهوت... قلمم لبالب از تهی... احساسم ترک خورده از همچون تویی... ریشه ی لبانم دیگر خشکید از مدح اسم تو... توی خیالم بارها به تکرار به یادت می افتم در چنین سرشتی که تو برایم مهیا کرده ای... روزگاری رویا مبهم داشتن تو از دوردست ها خیلی زیبا بود... اما در اکنون یاد تو,فکر تو,هوای تو, جزء اندوه و اندوهگین بودن ارمغانی برایم ندارد... ندارم... ندارم هیچ گله ایی از تو... از تویی که زمانی الهام بخش دل غمگین شکسته ام بودی... تو را قسم به خدا... تو را قسم به خاک قبرم... تو را قسم به آسمان دلتنگ چشمانم... قسم به کائنات...دیگر برنگرد... برو در پی سرنوشتت... راه ما جداست... دیگر تحمل ندارم بر فراق یار گریز پا... پایان یافت قصه ی معشوق با نبود الهه ی عشق... دیگر گنجایش این و ص ل محال و امید عبث بی حاصل را ندارم...