حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

قوی باشیم

با صدای موبایل از خواب بیدار شدم...طبق معمول رفتم سراغ گوشی که ببینم پیامی...استوری از طرف تو ندارم که دیدم استوری گذاشتی... دوباره بلاکم کردی رفتی...من بمیرم...تو قوی باش...با اینکه قهری ازم...دلخوری...دلم نمیاد تو هم مثل من باشی...یاد این غزل حافظ افتادم زیر لب زمزمه کردم:  دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت؛ دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور.امروز نامه هام با دورکاری جواب دادم...ساعت پنج و نیم وقت دکتر هست...ان شاءالله ببینم چی میشه نتیجه...بلیط برگشت هنوز اوکی نکردم  بستگی به نظر پزشک داره چی بگه...خوابم میاد برم دوباره بخوابم..‌.سرفه هام خوب نشده هنوز...

یاد تو

دارم میرم و کاشکی مقصدم تو بودی...می‌دونی آدما یادشون می‌ره چه کارهایی براشون کردی و چه زجرهایی کشیدی و چه تاوان هایی نصیبت شده تا شدی این آدم...قلبم هنوزم برای یکی می تپه که نمیدونه یا می خواد ندونه.. با  تیک آف فوکر ۱۰۰ سفر به پایتخت آغاز شد...طهران... اولین نقش تصویر مظلومانه پدر...خاطرات بچگی...و بغض و گلایه...تهرانی که برای آخرین بار پدر را از من گرفت...چه مظلومانه در آغوش کشیدمش...و آخرین تصویری که ازش در ذهنم ماند برای حسرت سالهای بعد...و  الانی که  بازم به آن دیار  مسافرم...خیر باشه جبر روزگاره چه میشه کرد...هر آمدنی یک رفتنی دارد...دیر یا زود ما هم می رویم...مهم اینه عاقبت به خیر بشیم...خدا همه اموات را بیامرزه...تو.... صحبت از تو شد....تو هم پررنگ بودی  توی خاطراتم...از آن زمان سالها میگذره... از فوبیا پرواز بگم که موقع بلند شدن داشتم به خیر گذشت...الان یک ساعت میشه تو پروازم و ساعت دو و بیست و دو دقیقه ظهر بیست و هفتم آبان ماه هست تا سه ان شاءالله پرواز میشینه و این بار فوبیا نشستن...باز  فارغ از فوبیایی که دارم می ارزه از اینکه با وسیله شخصی یا قطار می‌اومدم...ناهار یک ساندویچ مرغ با یک قوطی  پپسی و یک کیک کشمشی  مهماندار به هم تحویل  داد...میل ندارم...سیرم گاو خوردم انگار...البته قبل حرکت صبحونه یک تیکه پنیر خوردم...الان تا یک ساعت باقی مانده برای رفع کم حوصلگی شاید خوردم البته اگر گشنم شد... داشتم فکر میکردم اون قدیما  قرار بود تو هم بیایی تهران...هیچی نگم بهتره...چند وقته نیستی انگار صد ساله...آخرین پیام...آخرین صدا...آخرین تصویر...کی بوده نمی‌دونم ؟...بلاکم کردی...! چی بگم دوست ندارم با من حالت بد باشه...سرت سلامت باشه رفیق قدیمی...مهم اینه فکرت باز کنی فارغ از منی که باعث عذابت باشم...

روزمرگی زندگی من

به رسم عادت دیرینه سلام‌ خوبی ...صبح به خیر ...دیشب چشم روی هم نزاشتم همش کابوس می دیدم...چشمامو باز کردم دیدم خواب دیدم ...یادم باشه یک صدقه بدم...خیر باشه ان شاءالله...اصلا خوب نخوابیدم هی تا صبح پهلو به پهلو خوابیدم ...خوابم میاد ۶ بیدار شدم...تا آماده شدم سرویس آمد ۷ شد.الانم سرکار هستم با چشمان نیمه باز گزارش روزمرگی را می نویسم.امروز و فردا باید کارام انجام بدم جمعه به توفیق اجباری  مسافرم...هنوز هیچ کاری نکردم یک سری کار باید انجام بدم...حسش نیست نمی‌دونم شایدم هیچ کاری نکردم فقط امروز اگر بازم حسش بود برم دورکاری بریزیم یا اصلا بی خیالی طی کنم..‌‌نمیدونم انگار روحم به زور جسمم را میکشه..‌.این قدر گفتم برج ۸ میرم مسافرت  همون شد...ولی با یک تفاوت اونم اجباری به عنوان همراه یک بیمار برم..فکر کنم همش یک پام بیمارستان و مطب باشه... چند روز مرخصی را این جوری بگذرونیم ...شاید روحیه ام عوض بشه... حالا هر چی خیر باشه.‌‌.‌الان یکی ازهمکاران سر صبح حلیم آورده...حس خوردن نیست...با یک تشکر ظرف حلیم گرفتم...گذاشتم تو یخچال بعدتر دلم کشید بخورم...که فکر نکنم بخورم...امروز هم مثل بقیه روزها انگار یک گاو خوردم و حس گرسنه بودن ندارم.سیرم.‌.دیشب عروسی دعوت بودم نرفتم...تنها موندم خونه.تو یخچال یک کم سالاد الویه بود مال چند روز پیش بود سر شب خوردم...بعد نشستم دو قسمت از سریال جیران نگاه کردم که به توصیه تو بود...خودت می‌دونی اهل فیلم نگاه کردن جدیدا نیستم...قسمت بیستم فکر کنم نگاه کردم اخراش دیگه خوابم آمد تی وی خاموش کردم...یک سکانس از سریال  جالب بود سلمان به سیاوش گفت:همه یکی رو دارن تو گذشته که بهش نرسیدن تنها روزگار به تو بی رحمی نکرده...خلاصه یک چیز دیگه گفت تو فیلم...ولی منظور کلی این بود.‌‌..اونجا بود یاد خودم و تو افتادم...آره نرسیدیم زندگی ادامه داره ولی به سختی...و این چرخش روزگار دوباره کجا من و تو رو دوباره سر راه هم قرار بده الله اعلم...نمی‌دونم گنگم ... شاید هم دلیلش دو تا سیگاری بود که پشت سر هم کشیدم..‌‌‌‌. سردردم....سرفه هام دوباره شروع شده...گلوم هم یک ذره درد می‌کنه شاید دوباره آنفولانزا گرفتم...آنتی بیوتیک بگیرم بخورم.معاون آمد تو اتاقم  یک کاری خواست انجام  بدم...اونم انگار آدم شناسه گفت چته...؟گفتم خوبم...انگار نمیشه حالت چشمام عوض کنم همه با یک نگاه کردن از غم تو سینه ام با خبر میشن‌‌‌...بزار بفهمن...مهم نیست.‌‌..