حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دلتنگ توام

دلتنگ توام... نمی توانم دیگر تو را در پستوی دلم نهان دارم... چه بگویم با که بگویم درد نداشتنت و نبودنت را... درد دارد تو را با دیگری دیدن 

آری دیر است به قول خودت برای  احساس شیرین این عشق شیرین زجرآور دیرین.ولی چه کنم نبودنت بلوا برپا کرده در این نهان خانه.عزیز رویاهام خسته ام از همه دلتنگ حضورت هستم برای لحظه ای که فقط تو را ببینم حتی با دیگری... روزگار کام مرا برید..‌.یار مرا ربود و به دیگری سپرد... دوستت دارد همانند من که به خدا سوگند اگر بدانم ذره ای بیشتر تو را می ستاید همچون من لحظه ای دیگر به تو فکر نخواهم کرد.‌.. چون آرزویم خوشبخت بودن تو هست حال با دیگری...دیر است هر وقت دلربایی خواستم بنمایم گفتی دیر است برای عاشقی.عاشقی معنایی ندارد در این زمانه غریب.ای کاش قبل از اینکه بمیرم باری دیگر دستهایت را همچون گذشته پر شکوه و پر از شکوه می فشردم.حرارت دستانت مرا به گذشته ایی که تو از آن هراس داری پیوند می‌زند.نازنینم با ما چرا غریبه ای... خواهم نباشم تا بینم به بهانه ای واهی هم دلتنگم شوی.آری دلتنگ تو بودن در این سالها و امید دوباره دیدن تو و داشتن همیشگی تو هست که مرا زنده نگه داشته وگرنه من با حادثه‌ای شوم که در اختیار من نبود از تو دور ماندم‌... البته دور ماندن نه به معنای واقعی .... تو را در خیالم بارها زندگی کردم مرور کردم با تو خاطره ها نساخته زیادی ساختم ولی افسوس که بودن تو سرابی بیش نیست.تو را می سپارمت به روزگار که شاید دوباره دیدنت تو رویا نباشد... سپاس از اینکه در رویاهام پررنگی و هنوزم تک خال دلم هستی... می خواهم با تمام وجود لمست کنم و هرم نفسهایت با صدای ضربان قلبم یکی شود... تو را داشتن زیباست حتی در رویا بنشینم و ساعتها محو نگاه بی ریا و معصومانه ات شوم...آری صاحب آن چشمان من بودم و خواهم بود...گرچند این را بر خودخواه بودنم بزاری صاحب آن قلب مهربان منم که در سینه ی تو می تپد...