حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(33)

فصل پاییزه دلم بی تو غم انگیزه... با اینکه سالها از آن روزهای شیرین بودنت گذشته این فصل نارنجی با آمدنش باری دیگر تداعی کننده یاد توست... یادش به خیر قول و قرارهای کودکانه مان... یادش به خیر دیدارهای پنهانی... شاید آن وقتها فکر نمی کردی یک روز نباشی پیشم... نباشی و نبودی و ندیدی که من به تنهایی بی تو روزهای رفته را مرور می کنم و لبخندی تلخ می زنم... آری این است زندگی جدید من که بی تو رقم می خورد... از شبهای سردم بگویم که برایت با تنی خسته ترانه سرایی می کنم... از آرزوی بر بادم که داشتن تو بود می نگارم... میدانستی بی تو این خزان بی بهار خواهد ماند... نه! رفیق نارفیقم این فصل نیز می گذرد... این من هستم که بی تو خزان بی بهارم... در حسرت ناز نگاهت و یک لحظه دیدنت تا قیامت می سوزم... می سوزم در برزخ نبودنت...دیگر خسته شده ام از بس چشم انتظارت بودم... می خواهم از نبودنت حکایت ها بسازم... باور کن اگر برنگردی رسوای عالمت می کنم... در این پاره ی شب همزمان با دفتر خاطرات به یاد روزهای نیلگون با تو بودن سپیده دم جاده ها را طی می کنم تا شاید از افق های دوردست در من طلوع کنی... و باری دیگر بر من بتابی... و گرمای وجودت بر من ببارد... بر منی که باور ندارد رفتنت را... لابد قسمت همین است که دور از هم باشیم و قشنگترین لحظاتم در فقر نبودنت رنگ کهنه گی بگیرد... خدا را چه دیدی شاید در روزگاری دیگر به دنیا آمدم! و این بار مطمئن باش اگر تو هم باشی دستانت را محکم می گیرم تا هیچکسی نتواند تو را از من جدا کند...