حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دلتنگ توام

می‌دانی عزیز جان دلتنگتم ... اصلا تو با این  که نیستی... شدی همه فکر و حواسم ...زندگی زیباست با تو البته... فاصله  هاست که بین دستان من و تو سایه انداخته...فاصله ای نیست اگر احساسی باشد... این روزگار بی رحم نامروت  هست که بین دستان من و تو فاصله ها انداخته...دلم میخواهد بشکنم این سکوت و بی هدف بودن و پوچ بودن...بودن تو به من معنا میدهد...چه کنم من هنوزم عاشق راه دورت هستم... چه کنم دین و ایمانم را به چشمان سیاه تو باخته ام.دلربا بی من کجا رخت سفر بسته ای.‌‌.. من که بی تو هیچ و خاشاکم... تو نفس های آخر منی که برای بقاء و ماندن دست و پا میزنم...نمیدانم تو را چگونه از خدایم بخواهم... همه افلاکیان از عشق من به تو آگاه هستن... میدانم میگویی دیر است برای عاشقی و عاشق ماندن... می گویی به رسم عادت با هم باشیم...من می گویم عشق فقط حال خوب تو هست...یا من بدنیا آمده ام که حال تو را خوب کنم...و با لبخندی بر لبانت حال دل شوریده ی  من هم مرهمی می یابد.آری من تو را دوست دارم حتی بیشتر از خودم...خدانگه دارت باشد  تنها بهانه ی ماندنم...