حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(۱۰)

 

 

می بینمت از دور دست ها... حس میکنم تو اینجا هستی... تو در قلب منی...  هنوزم در آسمان خاکستری دلم پنجره امید بی امیدم به سوی تو گشوده میشود... با رفتنت افسوس و حسرت را بر دلم نقاشی کردی... باید می ماندی و می دیدی مرگ آرزوهایم را... آرزوهایی که گفتنش شاید مرهمی بر زخم دلم باشد... من دلم می خواست مثل گذشته ها سنگ صبورت من بودم... یا من پیام آور شادی لحظاتت بودم... دلم می خواست مثل اون وقتا زل می زدم در آیینه چشمات... بازم بیشتر دلم می خواست سقف آرزوهام وقتی بر سرم آوار میشد آغوش گرم تو تنها پناهگاه لحظات پر فراز و نشیبم بود و تو با مهر بی کرانت مرا به آینده ای روشن نوید می دادی... به یکباره چه شد... تو رفتی... رشته عهدمان از هم گسست... تو به تنهایی رهسپار سفر شدی... من را با خودت نبردی... مهمتر از خودم دلم را با خودت نبردی... مگر تو نمی دانستی این دل بی تو دق میکند... مگر نمیدانستی در این ماتم کده یکی همیشه چشم به راهت می ماند... اشکالی ندارد یک روز من هم تنهایی میروم به سفر...  می روم به یک جایی که تا حالا هیچ کسی نرفته است... میروم اون بالاها تا قله قاف هم شده می روم... شاید اون دور دورا یک دیار دیگر ببینمت... وقتی دیدمت چه بگویم؟ خودت فکر میکنی حرفی مانده است بین من و تو... نمیدانم....

..................................................................................................................................

(عاشق تنها شهریور86)

 

 

 

دل تنگ(۹)

 

 

خسته دل و تنها اسیرم در میان بودن و نبودن... میدانم کسی مرا نمی شناسد در این منزلگاهم که بیابانی لخت و عریان است... مکانی است که خودم برای زیستن انتخاب کرده ام حالا بماند خواسته یا ناخواسته... شاید برای یک لحظه غفلت در نگاهم به اینجا تبعید شدم... نمیدانم...فقط میدانم از طلوعی تا غروبی دیگر در اینجا تازیانه خور باد بی وفا شده ام... بوسه های آفتاب بی مهری هم بند بند وجودم را می سوزاند...  قطره ای از آسمان ابری چشمهایم سرازیر است... می خواهد بگریزد از این برهوت ولی نمی تواند... ولی من اگر هم بتوانم در اینجا می مانم در اینجا بودن بهتر از با تو بودن است...می خواهم بگویم از عشق بی پایان که حالا نافرجام شده است چه فایده گفتن... از اسمی کهنه بر روی کتاب گفتن چه حاصل... همه چی فانیه... دیگر حرفی نیست جز چشم دوختن به افق های دور و شاید هم دست نیافتنی...

......................................................................................

پی نوشت:

 

*Life story is pretty Everything has an end*

 

    

 

 

 

  

 

دل تنگ(۸)

می خوام دوباره بنویسم شاید کمی تسکین بگیرم... می خوام بگم چرا دنیا ما این جوریه؟ چرا با من با تو بد تا میکنه... بد تا کرد...! چرا بعد این همه آشفتگی و دربه دری همه میگن زندگی کن؟ آخه چه جوری...؟ ما که کاری به کسی نداشتیم... داشتیم نون عشقمون می خوردیم... به قول شما داشتیم زندگی می کردیم... ما که به همون دل خوشیهای کوچیکمون قانع بودیم... چیزی نخواستم از این دنیا... این وسط کی رشته الفت گسست... کی بد شد؟ من یا تو... باشه حتما من بدم که باید بد ببینم... لابد من باید تنها قربونی این عشق باشم... من باید خودمو با این نبودنت تطبیق بدم... من باید از کوچه های اقاقی خاطرات پای پیاده بگذرم... گریه و حسرت تنها در وجوم من ریشه بزنه...جوانیم هم به پای تو در این سرای دلتنگی میگذره... حالا که نیستی می خوام منی نباشه... بی وفایم  قطرات اشکهای بیگناهم میباره تندتر از همیشه... کجایی... با که هستی... در خیال چه هستی... خیابان و کوچه ای نمانده که خالی از یاد تو باشه... با هر بار آمدن باران یاد تو بیشتر در فضای تاریک چشمام موج میزنه... قطرات سرشکسته نگاهم با آه و انتظار در قلبم رسوب میکنن... میدونم دیگه بر نمی گردی...

.................................................................................................

پی نوشت: نباید هیچ انتظاری داشت که زندگی به میل ما بگذره... همون بهتر که روال خودش را طی کنه...

 

(عاشق تنها.شهریور86)