حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(۵)

 

به یادم باش

 

دلم تنگه... خیلی دلتنگم برات... خیلی وقته حتی تو رویاهام این جوری بهت نگفتم... تو که میدونستی من بی تو تنهاترینم... پس چرا رفتی... چرا این تن خسته را بدون جون پناه گذاشتی... من به تو تکیه کرده بودم غافل از اینکه تو تکیه گاهت باده...یه وقت فکر نکنی من باختم... نه عزیز تومدیونانه باختی... تو پشت پا زدی به همه ی آرزوها... بی خیال دیگه... مدتی میشه بی خیالت شدم... ولی با این حال تا به یادت می افتم دوباره داغی که بر دلم نهادی تازه میشه... نمی دانم کجای این کره خاکی ایستاده ام؟ تو چی؟ کجای قصه ای؟ میدانم بی خودی کاغذ سیاه میکنم... شاید هم... یادم رفت تو دیگه نیستی... خیلی خسته ام... خیلی... همه میگن از نو شروع کن... پس من هم آغاز میکنم بی اینکه بدانم برای چه هستم...  آری باید در آغاز جدیدم بمانم... تو و عشق نافرجامت را به باد فراموشی بسپارم... دلم می خواست نقاشی بلد بودم تا عکس قلبم را می کشیدم با تیری رها شده از کمان تو... خوب نشانه رفتی آفرین به تو...

 

 :: عزیز رفته اگر نگاه منتظرم را گواه می خواهی::

:: اگر شکسته شدن دلم را بهانه ات می دانی::

:: اگر سکوت غریبانه ام آیت عشق است::

 :: اگر انتظار و صبرم تنها بهای دیدار است::

:: به جان غنچه گل تو را خریدارم::

:: نشان ده مهر تو بر دل، به شوق دیدارم ::

 

 (عاشق تنها تیرماه ۸۶)

 

دل تنگ (۴)

 

:: مطمئن باش که یادت نرود از دل من:: :: مگر در خاک شود منزل من::

 

سلام... خوبی... تعجب نکن !... شناختی منو؟... چرا ساکتی؟ نکنه دیر اومدم... شاید هم دیگه منی تو آسمون زندگیت نیست... به هر حال منو ببخش که بی موقع و بی مقدمه وارد زندگیت شدم... آخه دیگه صبر و انتظارم هم حدی داری... این قدر منتظر نشستم که نیومدی... با شرمندگی خودم اومدم... میدونم خیلی دیر اومدم... نه نترس نیومدم زندگیو به کامت تلخ کنم... نیومدم کوله بار غمهامو پیش تو باز کنم... فقط اومدم واسه آخرین بار صداتوبشنوم... توقع زیادیه؟  دیوونه یکساله که رفتی ولی انگار هزار ساله... بی رودربایستی میگم دلم برات تنگ شده... قول میدم دیگه مزاحمت نشم... دوست داشتم یه روز گذرت به این ماتم کده انتظار برسه... همه حرفامو اینجا برات گرد آوری کردم... اگه حوصله داشتی تا آخرشو بخون...حرفایی که فقط برای تو بود و خواهد ماند... پس حیفه که بین هوا و زمین معلق باشن... میدونم الان ارزشی برات نداره... ولی واسه اون الهه نازی که من می شناختم حرفام کیمیاست... دیدی که من همیشه به یادت بودم  پس  هیچ وقت نگو من بی وفام... افسوس به این سرنوشت که به هیچیش نمیشه اعتماد کرد... حتی به چشمای تو... چشمایی که تنها سوگند من بود... بگذریم تو هم بی تقصیری... من... من گناهکارم که نباید عاشق تو میشدم... بزار این دل پر از ماتم و غم باشه... نمی خواد حالا که اینجایی خونه تکونیش بکنم... می ترسم گرد و غبارش چشای نازتو اذیت کنه... خلاصه حرف آخرم الهه ی رویاهای ناتمامم همیشه دوستت دارم... قشنگترین روزهای زندگیم از تولد عشقمون در تاریخ 15/2/83 شروع به شمارش کرد تا 29/4/85 روز هجرت بی جواب تو... از این پس هم من هستم و روزهای بی خاطره... ممنونم از اینکه اومدی دلم می خواست یه روز می فهمیدی که چی بر من گذشته... قضاوت هم میزارم به عهده خودت... خواستار بهترین ها برایت هستم...

امیدوارم به آرزوهای نامتنهایت رسیده باشی... آرزومند آرزوهایت...

دلت شاد الهه ی نازم... به قول خودت فراموشم نکن تا زنده هستم...

 .....................................................................................

 

پی نوشت: حرفای زیادی دارم ولی افسوس که مجالی برای صحبتی نمانده...

این نوشته هام یک درصد از حرفام هم نمیشن... باور کن... ای کاش میشد همه چی رو نوشت... ای کاش... دلم می خواد فکر کنم که هیچ وقت تویی در آسمون زندگیم نبوده... ولی مگه میشه انکار کرد آسمون بی ستاره ست...

:: اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت::

:: ای شهر پرخروش ترا یاد کنم::

:: دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار::

:: من با خیال او دل خود شاد کنم::

  (عاشق تنها تیرماه 86 )

دل تنگ(۳)

 

  اکنون من پرستویی عاشقم که به  سوی دیار عاشقان پر میزنم... دیاری که تو به سویش رهنمونم کردی... سرزمینی مقدسی که با تو بیگانه گشته... پر گشودن تا به آرامش رسیدن یا فنا شدن در اون دیار... در این آشفته بازاری که تو برایم رقم زدی... به دور دست ها و دست نیافتنی ترین روزها چشم دوختم که شاید باری دیگر با اسب سفید مهربانی از پیچ و تاب جاده ها از راه برسی و یک بار دیگر به چشمای نافذت اعتماد کنم... هیچ وقت نفهمیدم پشت اون چشما چی نهفته... میدونم آمدن تو آرزوی محالیست... ولی بزار در نوشته هام حداقل امیدم باقی باشه...قرارمون این بود که تا آخر جاده زندگی پا به پای هم بریم... تا به انتها رسیدن... تا یکی شدن... و یا فنا شدن هر دومون... تو نیمه راه سفرمون نارفیق شدی... دست در دست غریبه ای نهادی... وبی تفاوت از من و عشق پاکم گذشتی... ته دلت به سادگیم  به بی ریایم در عشق و به احساسم خندیدی... بخند که  فعلا روزگار در صور تو میدمد... بخند که خنده ات هنوزهم برایم قشنگه... تسلای جانمه... این هم به یادگاربماند اگر به من می خندی...