حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

روزمرگی زندگی من

به رسم عادت دیرینه سلام‌ خوبی ...صبح به خیر ...دیشب چشم روی هم نزاشتم همش کابوس می دیدم...چشمامو باز کردم دیدم خواب دیدم ...یادم باشه یک صدقه بدم...خیر باشه ان شاءالله...اصلا خوب نخوابیدم هی تا صبح پهلو به پهلو خوابیدم ...خوابم میاد ۶ بیدار شدم...تا آماده شدم سرویس آمد ۷ شد.الانم سرکار هستم با چشمان نیمه باز گزارش روزمرگی را می نویسم.امروز و فردا باید کارام انجام بدم جمعه به توفیق اجباری  مسافرم...هنوز هیچ کاری نکردم یک سری کار باید انجام بدم...حسش نیست نمی‌دونم شایدم هیچ کاری نکردم فقط امروز اگر بازم حسش بود برم دورکاری بریزیم یا اصلا بی خیالی طی کنم..‌‌نمیدونم انگار روحم به زور جسمم را میکشه..‌.این قدر گفتم برج ۸ میرم مسافرت  همون شد...ولی با یک تفاوت اونم اجباری به عنوان همراه یک بیمار برم..فکر کنم همش یک پام بیمارستان و مطب باشه... چند روز مرخصی را این جوری بگذرونیم ...شاید روحیه ام عوض بشه... حالا هر چی خیر باشه.‌‌.‌الان یکی ازهمکاران سر صبح حلیم آورده...حس خوردن نیست...با یک تشکر ظرف حلیم گرفتم...گذاشتم تو یخچال بعدتر دلم کشید بخورم...که فکر نکنم بخورم...امروز هم مثل بقیه روزها انگار یک گاو خوردم و حس گرسنه بودن ندارم.سیرم.‌.دیشب عروسی دعوت بودم نرفتم...تنها موندم خونه.تو یخچال یک کم سالاد الویه بود مال چند روز پیش بود سر شب خوردم...بعد نشستم دو قسمت از سریال جیران نگاه کردم که به توصیه تو بود...خودت می‌دونی اهل فیلم نگاه کردن جدیدا نیستم...قسمت بیستم فکر کنم نگاه کردم اخراش دیگه خوابم آمد تی وی خاموش کردم...یک سکانس از سریال  جالب بود سلمان به سیاوش گفت:همه یکی رو دارن تو گذشته که بهش نرسیدن تنها روزگار به تو بی رحمی نکرده...خلاصه یک چیز دیگه گفت تو فیلم...ولی منظور کلی این بود.‌‌..اونجا بود یاد خودم و تو افتادم...آره نرسیدیم زندگی ادامه داره ولی به سختی...و این چرخش روزگار دوباره کجا من و تو رو دوباره سر راه هم قرار بده الله اعلم...نمی‌دونم گنگم ... شاید هم دلیلش دو تا سیگاری بود که پشت سر هم کشیدم..‌‌‌‌. سردردم....سرفه هام دوباره شروع شده...گلوم هم یک ذره درد می‌کنه شاید دوباره آنفولانزا گرفتم...آنتی بیوتیک بگیرم بخورم.معاون آمد تو اتاقم  یک کاری خواست انجام  بدم...اونم انگار آدم شناسه گفت چته...؟گفتم خوبم...انگار نمیشه حالت چشمام عوض کنم همه با یک نگاه کردن از غم تو سینه ام با خبر میشن‌‌‌...بزار بفهمن...مهم نیست.‌‌..

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 09:42 ق.ظ

تو خیلی تنهایی و خیلی تنهاییت شبیه منه. خوب استراحت کن. یه سوپ خوب بخور و بهتر که شدی برو پیش روان درمانگر تا کمکت کنه. برای من جواب داده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد