خسته ام از قوی بودن... خسته از انتظار...خسته از امید واهی...زندگی میگذرد با همه هم و غمش...یار دیرین هم مرهمی بر زخمه ی دلم نیست...امشب حال دلم با غم چشمانت کوک هست...در عمق چشمانت غمی نهفته ولی این غم را از من که زمانی عاشقت بودم و هستم پنهان میداری ...گفته ای: دیگر من به وصل فکر نکنم....رسیدنی در کار نیست...آری میدانم تو دیگر نه آنی و من هم دیگر هر چه باشم دیر است برای دوست داشتن و خواستن تو...تو سرنوشتت را پذیرفتی و من هم باید قبول کنم که تو دیگر برایم نیستی...عشق در بعد معنوی در درونم جریان دارد تا بمیرم ولی چه فایده و حاصل از سراب بودنت..امشب تصمیم گرفتم به خدا بسپارمت همانند همیشه تا نگه دارت باشد و بس...دیری است دیگر تو را از خدا نخواسته ام و دعایم هم بدرقه ی راهت بوده و گفته ام خدایا عاقبت به خیری نصیبش بگردان...نصیبمان بگردان...
من که اینجام هنوز همون درد کهنه همرامه... درد ندیدن...درد نبودنت....و بماند دردهای بسیاری که در جای جای این صفحه نمی گنجند....میدانی من هم خیلی حس ها را تجربه نکردم نخواستم تجربه کنم و نشد تجربه کنم چون اول و آخر تویی که در ذهنم نقش می بندی نقش چشمان معصومت و نگاه معصومانه تو... میدانی آخر قصه من و تو بد نیست...شاید در محال ترین حالت ممکن من باری دیگر در کنارت باشم و باقی مانده عمرم را دوست دارم در کنار تو باشم...آرزو کن آرزو کردن خرجی ندارد ای کاش من آرزوی تو بودم و بس...