حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

خدایا شکرت

شکرت که تو هم بی معرفت شدی...میگه واسه اینکه آدما رو بشناسی ترکشان کن...اون وقت من خوبه مدت کوتاهی نبودم که این شده حال و روزم...دو شب هست که پشت سر هم خوابت می بینم...خیر باشه...پس بدان تویی که هر شب در رویای شبانه ام حضور داری...چشمان تر هست از غم نبودنت...از  نداشتن بی نهایت...از فاصله‌ ای که دست و بالم را بسته...چقدر باید صبر داشته باشم تا بازی دیگر تو را در نگاهم بفشارم..آغوش تو ممنوعه بوده و من دلخوش به دیدن از راه دورت هستم...دلم برات تنگ شده بفهم...بمون یکبار دیگه...چیزی تو ذهنم جزء تو چرخش نداره...میدانم تو هم حالت خوب نیست...ولی چه میشه کرد...درست میشه...قول میدم با هم ترمیم کنیم این رابطه را...عمرم بدون تو ارزشی ندارد...ومن برای بودن تو به این دنیا آمدم... 

یار من

من دل ندارم...پس هیچی دیگه ندارم...دلم با توئه...نمی‌دونم  چند روز شد که بی خبر از تو بودم...باز شکرت رخی نمودی...نمی‌دونم چی بگم خوشحالم سلامتی...

چشمان ماورایی

امشب هم به  عکس چشمان ماورایی زل زدم...غم عمیقی پشت آن چشمان نهفته بود...تصور این که در چه حالی برایم دردناک هست...امروز هم مثل عادت همیشگی اول برای سلامتی ات،بعد برای آرامش  ذهنت دعا کردم...امشب هوا خوب بود رفتم  بالای همون کوه همیشگی که سالیان دور  با هم رفته بودیم...قطار خاطرات به سرعت در ذهنم آمد و شد داشتن...یادمه اون شب کذایی بهم گفتی این آخرین دیدار هست ولی باور نداشتم...رفتی و بعد چند سال دیدمت باز همون احساس همیشگی همرام بود با اینکه در نبودنت خیلی گلایه ازت داشتم..‌. با آمدنت همه را فراموش کردم...محیط  خیلی تغییر آنچنانی نکرده بود ولی دلم چی... به نظرم من هنوزم عاشقم...عشق معنی اش چیه...عشق یعنی هیچ دیداری  در آن  نباشد...فراق باشد...خیلی وقته بالای کوه نرفته بودم...در تاریکی شب منظره شهر برایم غمگین به نظر آمد مثل خودم...مثل من ساده که همه چی ام را باخته یا از یک جنگ تمام عیار شکست خوردم...سردم شد...سردرگمم...من در این آشفته بازار به دنبال چه هستم...کاشکی بفهمی...من دلم خون هست ولی چه میشه کرد...