حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(۱۱)

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

سلام به فصل نارنجی سال... باری دیگر خزانی دیگر از راه رسید و چه مترادف است این پاییز با غربت دلمان... درختان کم کم رو به پژمرده گی می روند و این طبیعت پر شور ما لباسی دیگر به تن میکند... ما هم در حال و هوایی دیگر سیر می کنیم... یاد گذشته همچنان در ذهنمان پابرجاست... عطر خاطرات همچنان باقیست... که بوده ایم و که شده ایم... زیر و رو شدن احساسمان و له شدن قلبمان همانند خش خش برگها دل هر رهگذری را به درد یا به وجد می آورد... کسی نیست برای هم دردی با ما... گویا پاییز با آمدنش باری دیگر قصه تلخ وداع را در ذهنمان تداعی میکند... شاید در فصلی دیگر رخت سفر بسته است ولی این فصل با جلوه هایش حسرت و غم را میهمان چشمان ما میکند... در آسمان این پاییز مبهوت تنها فقط غرش رگبارهایش با حس هم دردی و تسلی خاطرمان شاید بی قراریمان را کمتر کند...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><> 

(عاشق تنها مهر86)

 

 

 

 

دل تنگ(۱۰)

 

 

می بینمت از دور دست ها... حس میکنم تو اینجا هستی... تو در قلب منی...  هنوزم در آسمان خاکستری دلم پنجره امید بی امیدم به سوی تو گشوده میشود... با رفتنت افسوس و حسرت را بر دلم نقاشی کردی... باید می ماندی و می دیدی مرگ آرزوهایم را... آرزوهایی که گفتنش شاید مرهمی بر زخم دلم باشد... من دلم می خواست مثل گذشته ها سنگ صبورت من بودم... یا من پیام آور شادی لحظاتت بودم... دلم می خواست مثل اون وقتا زل می زدم در آیینه چشمات... بازم بیشتر دلم می خواست سقف آرزوهام وقتی بر سرم آوار میشد آغوش گرم تو تنها پناهگاه لحظات پر فراز و نشیبم بود و تو با مهر بی کرانت مرا به آینده ای روشن نوید می دادی... به یکباره چه شد... تو رفتی... رشته عهدمان از هم گسست... تو به تنهایی رهسپار سفر شدی... من را با خودت نبردی... مهمتر از خودم دلم را با خودت نبردی... مگر تو نمی دانستی این دل بی تو دق میکند... مگر نمیدانستی در این ماتم کده یکی همیشه چشم به راهت می ماند... اشکالی ندارد یک روز من هم تنهایی میروم به سفر...  می روم به یک جایی که تا حالا هیچ کسی نرفته است... میروم اون بالاها تا قله قاف هم شده می روم... شاید اون دور دورا یک دیار دیگر ببینمت... وقتی دیدمت چه بگویم؟ خودت فکر میکنی حرفی مانده است بین من و تو... نمیدانم....

..................................................................................................................................

(عاشق تنها شهریور86)

 

 

 

دل تنگ(۹)

 

 

خسته دل و تنها اسیرم در میان بودن و نبودن... میدانم کسی مرا نمی شناسد در این منزلگاهم که بیابانی لخت و عریان است... مکانی است که خودم برای زیستن انتخاب کرده ام حالا بماند خواسته یا ناخواسته... شاید برای یک لحظه غفلت در نگاهم به اینجا تبعید شدم... نمیدانم...فقط میدانم از طلوعی تا غروبی دیگر در اینجا تازیانه خور باد بی وفا شده ام... بوسه های آفتاب بی مهری هم بند بند وجودم را می سوزاند...  قطره ای از آسمان ابری چشمهایم سرازیر است... می خواهد بگریزد از این برهوت ولی نمی تواند... ولی من اگر هم بتوانم در اینجا می مانم در اینجا بودن بهتر از با تو بودن است...می خواهم بگویم از عشق بی پایان که حالا نافرجام شده است چه فایده گفتن... از اسمی کهنه بر روی کتاب گفتن چه حاصل... همه چی فانیه... دیگر حرفی نیست جز چشم دوختن به افق های دور و شاید هم دست نیافتنی...

......................................................................................

پی نوشت:

 

*Life story is pretty Everything has an end*