می دانم من به تو نمی رسم... دلم گرفته بدون تو... غم نبودنت خیلی بزرگه...خیلی... رهایم کن از این احساس دوست داشتنت... سینه ام از آتش این عشق عمریه گر گرفته... با خودم هر چی شمردم نیامد آن روزی که تو مال من باشی... دلتنگی در رویاهایم و امید دوباره دیدنت نیز کار به جایی نبرد و من هنوز هم تنهاترین دورمانده از تو هستم... با اینکه میدانم هزاران سال نوری و فاصله کهکشانی بین من و تو حکمفرماست و همه جاده ها به انتظار واهی ختم میشه عاشقت ماندم! ولی تو چی...؟رهایم کن از این درد کهنه... بذار برم از این دیاری که تو را لحظه به لحظه یادم می آورد... شاید آسمان در جایی دیگر برایم از شادی ببارد... بذار کوله و بار خستگی هایم را در این راه جا بزارم... بزار از نو متولد بشم...
وبلاگتون خوبه.موفق باشید
مرسی سمیه خانوم
با خودم هر چی شمردم نیامد آن روزی که تو مال من باشی...
"""""""""""
سلام سیاوش جوووونم خوبی عزیزکم خداوکیلی وقتی میبینم زود زود آپ میکنی خوشحال میشم
هرچند دل نوشته ت پر از دلتنگی ء ولی امید وارم برسه روز ی که شاد شاد باشی
"""""""""""""""
یه جورایی دل نوشته هات حرف دل خیلیاست خیلی یااا مث
من و...
""""""""""""""""""""""""""""""
رنگین کمونی میخوامت
سلام گلم خوبی منو ببخش اگه ناراحتت میکنم نمی دونم دست خودم نیست همیشه که دوست ندارم از دلتنگی بنویسم فقط می نویسم که تا کمی آروم بگیرم میدونم می فهمی چی میگم... تنها دل خوشیم همین وبلاگه بی خیال قیل و قال دنیا... شاد باشی و ممنونم از همراهی همیشگیت
دلم خیلی گرفت
الهی