دیروز سالگرد وفاتت بود...انگار همین دیروز بود... یکی از شبهای تیرماه تابستان بود و تو بابا بودی که در ایوان حیاط نشسته بودی و هندونه قاچ می کردی برامون...توی حیاط هم بوی نم آبپاشی که انجام داده بودی پیچیده بود...انگار دیگه نیستی بابا که عطر حضورت و این خاطرات را دوباره لمس کنم...قول دادم بهت قوی باشم غصه نبودنت را نخورم...ولی مگه غصه نبودنت فراموش شدنی هست... از دیروز همش دنبال بهونه برای گریه هستم، ولی اشکم در نمیاد...بغض وجودم را گرفته...کجایی...کجایی عزیزم...در این لحظه در این مکان این قدر دلت گرفته که می خوای دستتو بگیری بری به ناکجا آبادترین نقطه این وادی...دلت می خواد تنهایی ات را بغل بگیری ...خسته میشی از همه چی...دلت فقط بودن در کنار یار می خواد...اون هست که فقط میتونه آرامت کنه...ولی کجاست یار گریز پا...اون هم قبل تو بابا تنهام گذاشت...تنهام خدایا تو به دادم برس...