امروز هم منتظر بودم...صبح خواب رفتم...یک کم دیرتر رفتم سرکار...کلا امروز بهم القاء شده بود که خبری از تو میشه ...نشد...راستی تو صف بنزین هستم...نیستی پارتنر صفهای من...ای کاش بودی یک چیزی می گفتی...دلم برای شوخی و مزاح با تو تنگ شده...همیشه در این سالها یک چیزی کم دارم در نبود تو...مخصوصا الان که بی خبر و رانده از تو هستم من آدم قوی نیستم پیش تو سست میشم...نگاه به ادعاهام نکن من بدون تو هیچ و پوچم...میدونی به نظرم تو رویا بهت فکر کنم سنگین تره...چون می بینم تمایلی نداری به اجبار و با اکراه با من باشی..میدونم تو هم خسته شده بودی از این حرفهای تکراری من...ولی من دوست دارم با دلت بیایی و ماندن با اجبار دوست ندارم...