حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دل تنگ(۲۱)

باری دیگر به یادت افتاده ام... دوباره نبودنت عذابم می دهد... به من نگو دیگر دیر است برای با هم بودن... بهم نگو دیره برای لمس تن تو... بوسیدن و بوییدن تو... نه انگار باید یاد و خاطره ی تو را در گورستان خاطراتم دفن کنم... قلبم سکون ماند با رفتنت... ایستگاه انتظاری که غیر لوکوموتیو عشق تو دیگر قطاری را به دریچه قلب و پنجره چشمانم راه نداد... بس است عاشق ساده لوح یاری خواستن از یار دیروز... خسته ام از این تکرار مکرر بیهوده زیستنم... دق کردم... خوبرویان را با ما رسم وفا نیست... اگر نمی دانستی بدان دیواره های غبار گرفته ی سلول دلم از اسم تو پر شد... گرمی نگاه نافذت با همه ناملایمات در خاطر بی خیالم مانده... سفرت به خیر... شوق نگاه خسته ام را ندیدی هرگز... حسرت بی اندازه ام را درک نکردی... خیال بازگشت نداری... دلتنگتم... به عهد و پیمان شکسته و گسسته مان خسته ام از این چشم انتظاری... بیا و برای آخرین بار مرا در بر خویش بگیر تا دل دیوانه و بی تابم از این بلاتکلیفی رها شود... شاید در این فکر هستی برای با هم بودن دیر است... آری خیلی دیر است یار دیروز...