حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

ترس نداشتن تو

ترس دارم...دیشب هم باز قضاوت کردی منو...عزیزم من به خدا دشمنت نیستم...نیتم همیشه برای تو خیر بوده...حالم بده از دیشب تهوع دارم...به خدا من اون آدم صبور سابق نیستم...می بینم تو این جور از من دلخور میشی دیگه میگم دنیا نباشه...بعضی وقتا میگم دستمو بگیرم برم یک جای دور خالی از همه هجوم افکار مختلف...باورم کن...باورم کن... تو باورم کنی خیلی کارها میشه کرد...همه چی روبه راه میشه..قول میدم...یک روز میاد به این روزها می خندی...صبح به زور آلارم گوشی بیدار شدم...سردردم...نمی‌دونم گنگم...آدم وقتی ببینه برای حال خوب یکی می جنگه ولی طرف مقابل نبینه زجر میکشه...بعدش من نمی خوام دیده بشم من فقط می خوام تو بخندی از ته قلب...اگه قرار به دیده شدن بود توی این سالها حرفی می گفتم...من می‌دونی دردم چیه محکوم به بی وفایی نشم...دوست دارم قطعه گمشده پازل زندگیت من باشم...نه اینکه بودن و نبودنم برات فرقی نداشته باشه.ازت خواهش میکنم به خودت بیا... یک تجدیدنظری کن...یک شروع دوباره داشته باش...به من فرصت بده...قول میدم به شرافتم قسم بیشتر از توانم برای حال خوب تو بحنگم...ولی اگه بخوای دوباره دپرس باشی هم به خودت ضرر میزنی هم من رشته افکارم بهم میریزه...من اینجام بدون هیچ چشم داشتی و توقعی از تو...فقط تو حالت  خوب باشه من همه مشکلاتم یک  طرف و حال خوب تو یک طرف...من قربون چشمات برم قوی باش و منو ببین من با همه فرق دارم خودت می‌دونی دوست دارم دلیل حال خوبت باشم نه اینکه درد باشم برات...

تو دیوونه منی

تو دیوونه ی منی...کور نیستم...می بینم...می‌دونم دستت کوتاهه...وگرنه من همون آدمم...تو هم همونی همون  عاشق... همون  معشوق...مرسی از وقتی که برام گذاشتی...دل خوشی کوچیک منی...میام می بینمت حتی شده تو رویا...من با تو قهر نیستم...تو هم نیستی گلم...قربون چشمات برم...می بینمت به زودی...

پس بده تمام زندگی ام

پس بدید جوونی هایم را...این همه سال که گذشت عمر کمی نیست که در هوای کسی بگذرد که دیگر براش مهم نباشه بود و نبودت...می‌دونی به خاطر تو از چه لذت هایی گذشتم...چقدر یواشکی با خودم  شب ها و روزها گریستم...چقدر پشت لبخند مصنوعی غم نهفته بود..‌.چقدر درد داشتم در این سالها به کسی نگفتم...چقدر  پایبند تو بودم در بهترین سالهای عمرم...چقدر درد کشیدم تا شدم این آدم...من چیز زیادی ازت خواستم...فقط گفتم کمی برای من باش حتی از دور...جوونی گذشت و رو به میانسالی هستم..‌.ندیدی... نفهمیدی منو... قبول کن تو هم اهل شعاری...تو هم یکی لنگه ی من که هیچ کاری برای یکی شدن نکردی...من درد دارم...غم دارم...به کی بگم...چرا باید تا اسم تو میاد چشمام پر اشک باشه...چرا فکر و خیالت ولم نمی کنه...نمی دانم کجا راه را بیراهه رفتم که این شد حالم...فکر این که تو ازم ناراحت بشی در باورم نمی رفت چه برسد که حال بدم برایت مهم نباشد...فدای سرت من توقعی ازت ندارم...سالم و سلامت باشی و روزهات پر لبخند...