دلم می خواد دستم بگیرم برم رها بشم...رها بشم از همه چی....بری یک جای دور...خیلی به مردن فکر می کنم این روزها ....خسته ام از دویدن ها.. خسته تر از آنم که بیام دنبالت....خسته ام از همه چی...دلم پدرم هم می خواد...افسوس صد افسوس خیلی زود رفت...کاشکی بود...اعتراف کنم از وقتی رفت تظاهر کردم خیلی قوی هستم.... خواستم ادای اون خدابیامرز در بیارم ولی من اون نبودم...در حد اون نبودم... این قدر روی پای خودم ایستادم خیلی اذیت شدم... توی این سالها نفهمیدم چه جوری این قدر بزرگ شدم...دارم پیر میشم...خسته ام از قوی بودن...خسته ام از همه...خسته ام ازسوء استفاده اطرافیان...تو دلشون ساده مارو می پندارند غافل از اینکه ما همه چی می بینیم فقط به روشون نمیاریم... مهربونی من مرام منه...تو هم خیلی بدی خیلی...امیدوارم با اون پرنده خوشبختیت به پرواز در بیایی در فراز آسمان ها...اون بالاها ببینمت... چه جوری دلت آمد تنهام بزاری....اصلا من بد تو چرا بد شدی... همه چی که ... نیست...به قول شاعر که میگه: قد من دوستت داره عاشقته....خدا برات بهترین ها بباره...دلم پره دعا خیر من بدرقه ی راهت...نترس من حقی ندارم نسبت به تو...تو دنبال بهانه بودی و من خودم بهانه دستت دادم...سرت سلامت رفیق سالها...