ای دل خسته نشدی از این غربت نشینی و انتظار... تا کی در رویاهایت آینده ای روشن را تجسم می کنی... به راستی تا کی؟ با خودم می پنداشتم به خاطر محبت های بی دریغم تو باز می گردی و مرا مهمان کومه نگاهت میکنی... ولی نه! من سخت در اشتباهم... تو مرا رها کردی... تو مرا به باد سرگردان سپردی تا بند بند وجودم را با تازیانه های بی رحمش از وجود تو خالی کند... من دیگر طاقتم تمام شده... می خواهم جدا باشم از این سراب با تو بودن... نمی دانم چه بگویم دوری تو قصه نیست... رفتن تو حقیقته... جملات یاریم نمی کنند... نوشتن من هم شاید یک....؟