حالم بده...من سوخته ترینم در این وادی عشق...حیف روزایی که بی تو گذشت...حیف جاهای که با هم نرفتیم...حیف عکسهای دونفره ای که در آلبوم خاطراتمان تا ابد خالی است...حالم بده...سردردم...سردرگمم.من کجام...توکجایی...چه می خواهم از تو...جز ماندن...چه می خواهم از این زندگی...خیلی خسته ام...خسته به اندازه تمام سالهایی که نبودی و شعله این عشق خاکسترم کرد... ویرانه ام کرد...به قول شاعر:خسته تر از آنم که بگویم خسته ام...حالا که به این جا رسیدم...بهتر نیست باقی عمر را در کنار هم بگذرانیم...دیگر بس است غصه خوردن برای آینده...آینده ای که تو در آن باشی ترسی از هیچ چیز و هیچ کس ندارم...بودن تو امید دوباره من هست...بمان با دلت بمان...تصمیم بگیر بکن از گذشته...خودت و دلتو بسپار به من...قول میدم نگهدارنده خوبی باشم...قول میدم با تو هر جهنمی را بهشت نمایم...می ترسم بمیرم همچنان در حسرت نداشتنت بسوزم...دلت با ما هست یار...پس با ما بمان برای ساختن...برای ترمیم و مرمت این سالها که نبودی بمان...بیا که چشمانم همچون مشکی در حال ریختن هست...بیا بمان...بیا خطر کن...من آماده ام برای رسوایی در عشق...من میگم دروغه که گفتن: عاشقا به هم نمیرسن... من می رسم به تو دوباره در دنیایی که آدمک نداره...