حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

خسته ام

نمی دونم از چی بنویسم...امروز کلا روز شلوغی بود...خسته کار...بعد اومدم خونه یک کم خوابیدم ...رفتم عروسی دعوت بودم...نمی رفتم بد میشد حوصله گلایه بعد را نداشتم که چرا نیامدی ...خلاصه اومدم خونه سریع  بهت پیام دادم... سین شد جواب دادی...دیدم باز بی مهری...بهترین قسمت ۱۴۰۲ دیدن تو بود...ولی الان حالم بده...احساس سرباری بهم دست داد...هر بار پیام میدم باهام سرد رفتار می‌کنی من آدم بی مهری نیستم...بدم میاد بهم بی مهری بشه...

بازم سردرد همیشگی

سرم درد می‌کنه چند روزه کلا حجم کاری شدید و سنگینی  در غیاب رئیس اداره  برایم درست شده که خونه میام دوست دارم فقط خواب باشم... کارهای خودم به کنار نظم بخشیدن به کارای رئیس هم با من... از یک طرف دلواپسی و نگرانی برای  تو روی سرم می چرخه... خسته ام...قبلا با تو درددل میکردم آروم میشدم حالا که تو هم دپرسی و هر حرفی میزنم خریداری نداره...همیشه در پیشگاه تو  مقصر منم... شاید هم هستم...نمی دانم...به یک استراحت عمیق نیاز دارم برم یک جای دور که هیچکی نباشه هیچ وسیله ارتباطی نباشه خودم خودم باشم...نفس بکشم عمیق...فریاد بکشم...دغدغه ای نباشه...به یک ریکاوری نیاز دارم... روستا گزینه خوبی هست...خونه مادربزرگ...یادش بخیر تا تعطیلی میشد اولین گزینه بود...الان کسی هم نیست اونجا که برم...دلم یهو روستا خواست...موقعیت خونه مادربزرگم بالای یک کوه بود که به کل منطقه اشراف داشتی...سرسبزی باغ ها از دور نمایان بود... جای خیلی خوبی  بود با خاطرات قشنگ مخصوصا در چنین مواقعی برای رفع خستگی...کاشکی بزرگ نمی‌شدم تو همون سن می موندم... حالا کجا برم جایی ندارم...

بازم درد و تکرار بی تکرار

دیگه خیره  به چشمای کی بشم ...به چشمای کی...می خوام برگردم به آخرین شب که دیدمت و خاطره سازی کنم تا روز مرگم...واین برهه ی از روزگارم را به باد فراموشی بسپارم...منو ببخش از ته دل ببخش...

سرم درد می‌کنه دومین نوافن که از صبح میخورم...برم بخوابم خوابم میاد...کاشکی دیگه پا نشم...