حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

دلم تنگه

دیروز سالگرد وفاتت بود...انگار همین دیروز بود... یکی از شب‌های تیرماه تابستان بود و تو  بابا بودی  که در ایوان حیاط نشسته بودی و هندونه قاچ می کردی برامون...توی حیاط هم بوی نم آبپاشی که انجام داده بودی پیچیده بود...انگار دیگه نیستی بابا که عطر حضورت و این خاطرات را دوباره لمس کنم...قول دادم بهت  قوی باشم غصه نبودنت را نخورم...ولی مگه غصه نبودنت فراموش شدنی هست... از دیروز همش دنبال بهونه برای گریه هستم، ولی اشکم در نمیاد...بغض وجودم را گرفته...کجایی...کجایی عزیزم...در  این لحظه در  این مکان این  قدر دلت گرفته   که می خوای دستتو بگیری بری به ناکجا آبادترین نقطه این وادی...دلت می خواد تنهایی ات را بغل بگیری ...خسته میشی از همه چی...دلت فقط بودن در کنار یار می خواد...اون هست که  فقط می‌تونه آرامت کنه...ولی کجاست یار گریز پا...اون هم قبل تو  بابا تنهام گذاشت...تنهام خدایا تو به دادم برس...

پدر و‌ دیگر هیچ

امروز از اون روزا هست که بیشتر از قبل دلتنگ پدر شدم...انگار این داغ رفتنی نیست و هر بار که کم میارم شانه قوی و  مهربان پدر را بر سرم ندارم...بیشتر آتیش میگیرم و می‌سوزم...و چون کاری از دستم بر نمیاد خودم باز مجبورم زخمم را التیام بدهم و ادامه بدهم...امروز خسته ام خیلی دلم مرگ می خواد یک مرگ بیصدا...دیگه خسته ام از قوی بودن از کوه بودن...منم آدمم...کم میارم... من درمونده به  وقت خستگیام به کی پناه ببرم...چقدر در رویاهام رویا پردازی کنم که درست میشه...درست که نشد عمر منم هدر رفت...

آغازی نو

تا دوازده خوابیدم...ولی باز انگار کمبود خواب دارم...دیشب همش کابوس می دیدم چند بار بیدار شدم عطش بالایی داشتم همش تشنه میشدم با هر بار بلند شدن آب می خوردم...با هر بار پا شدن اولین فکرم تو بودی...خلاصه امروز انگار دوباره متولد شدم بالاخره   بخشیدی منو ...وبعد مدتها با دقت تو آینه به خودم نگاه کردم... صورتم چقدر لاغر شده تو این مدت ..چند تار سفید هم رو نمایی می کرد...اشکالی نداره تو باشی ترس تنهایی ندارم... و من هراسی ندارم از مشکلات و دغدغه ها و خواهم جنگید برای رسیدن...من آدم رسیدن در هر راهی هستم...فردا ای کاش تعطیل می کردن بین التعطیلن اعلام میشد... مجبورم برم اداره... بیشتر کارکنان مرخصی گرفتن...ارباب رجوعی هم که  فکر نکنم باشه...در و دیوار نظاره کنیم تا پایان وقت اداری...و بعدش دو روز تعطیلی...