حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

عشق ماورایی

می‌دونی بعضی آهنگ ها تو عمق استخون آدم می‌ره انگار تازه دارم می شنوم می دونی چرا این حس بهت دست میده به خاطر اینکه روزگاری به یاد کسی که دوستش داشتی باهاش خاطره ساختی گوش می کردی عشق همین جوری هست می‌ره میاد وسط یک شلوغی مهمونی یهو‌ یادش می افتی عشق مکان و زمان نداره موعدش بشه کائنات دست به دست هم میدن و آدمش سر راهش قرار میده...عشق هیچ وقت ولی نمیره ثابت هست  تا ابد هزاران نفر بیان برن هیچکی دیگه به چشمت نمیاد همون یک نفر حالت باهاش خوب بوده و غیر اون دیگه کسی نمیتونه حالت خوب کنه باشه حتی نباشه دور باشه هر کجا باشه تو دلت تو قلبت تو‌رویاهات ماندگاره عشق به اون...به نظرم فارغ از درد غربتش قشنگ ترین و سوزناک ترین درام دنیاست.میدونی آدم به امید زنده هست و من تا روزی که زنده هستم با عشق تو  نفس میکشم.عشق به تو ماندگارترین عشق خواهد بود و بعدها از من خواهند نوشت که او عاشق بود عاشق هم مرد.خیلی حسا هست که با تو در واقعیت تجربه نکردم ولی هزاران بار عطر تنت را استشمام کردم و تو ماندگارترین هستی و خواهی بود به خدا من باور ندارم حرفاتو که بهم میزنی و میگی بهم خسته شدی اگر یک درصد بدونم حرف دلت هست دیگه منو نمی بینی چون عشق به خواستن هست تا ابد دهر...ومن خوشحالم که عاشق توام می دونم پر نقص هستم ولی چه کنم عاشقم عاشق تو ...

بعد از تو

امروز بعد یک روز کاری سخت ، اومدم خوابیدم و خواب  تو رو دیدم...خواب آخرین دیدار...دلم برات تنگ شده...ولی چه کنم نمی توانم تو را داشته باشم...بهتر هست از همون دور دوستت داشته باشم...من آدم بی وجدانی نیستم ولی با شرایط پیش آمده چه میشه کرد...ازم دلخور نباش...باید قوی بود هم تو و هم من...

پی نوشت:

کاشکی اون روز میدونستم آخرین باره که می بینمت سیرتر نگات می کردم... شاید ببینمت دوباره تو دنیایی که آدمک نداره...منو ببخش نتونستم آدم خوبی برات باشم...

تنهاتر از همیشه

حال دلم خوب نیست...چرا هیچکی منو نمی فهمه...یکی را در نهان خانه ی دلم دوست دارم...آری او زیباترین تفکر حال خوش من است،و هم غمناک ترین تراژدی حال دل زارم هست...من مانده ام با یاد چشمانش که در چشم دیگری باز میشود...من مانده ام در هوای گلی که در هوای دیگری بارها عطرافشانی می‌کنه...و از فرسخ های دور تنها سراب بودنش را لمس میکنم... دیگر خسته ام از خواستن...خسته ام از راههایی که به نرسیدن ختم میشه...چرا باور ندارم نقطه پایان اینجاست که تو نیستی...ومن چرا باور ندارم تو را ندارم ...حالم بده...کاشکی یکی منو بفهمه...