دل تنگ(۱۱)

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

سلام به فصل نارنجی سال... باری دیگر خزانی دیگر از راه رسید و چه مترادف است این پاییز با غربت دلمان... درختان کم کم رو به پژمرده گی می روند و این طبیعت پر شور ما لباسی دیگر به تن میکند... ما هم در حال و هوایی دیگر سیر می کنیم... یاد گذشته همچنان در ذهنمان پابرجاست... عطر خاطرات همچنان باقیست... که بوده ایم و که شده ایم... زیر و رو شدن احساسمان و له شدن قلبمان همانند خش خش برگها دل هر رهگذری را به درد یا به وجد می آورد... کسی نیست برای هم دردی با ما... گویا پاییز با آمدنش باری دیگر قصه تلخ وداع را در ذهنمان تداعی میکند... شاید در فصلی دیگر رخت سفر بسته است ولی این فصل با جلوه هایش حسرت و غم را میهمان چشمان ما میکند... در آسمان این پاییز مبهوت تنها فقط غرش رگبارهایش با حس هم دردی و تسلی خاطرمان شاید بی قراریمان را کمتر کند...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><> 

(عاشق تنها مهر86)