دل تنگ(۹)

 

 

خسته دل و تنها اسیرم در میان بودن و نبودن... میدانم کسی مرا نمی شناسد در این منزلگاهم که بیابانی لخت و عریان است... مکانی است که خودم برای زیستن انتخاب کرده ام حالا بماند خواسته یا ناخواسته... شاید برای یک لحظه غفلت در نگاهم به اینجا تبعید شدم... نمیدانم...فقط میدانم از طلوعی تا غروبی دیگر در اینجا تازیانه خور باد بی وفا شده ام... بوسه های آفتاب بی مهری هم بند بند وجودم را می سوزاند...  قطره ای از آسمان ابری چشمهایم سرازیر است... می خواهد بگریزد از این برهوت ولی نمی تواند... ولی من اگر هم بتوانم در اینجا می مانم در اینجا بودن بهتر از با تو بودن است...می خواهم بگویم از عشق بی پایان که حالا نافرجام شده است چه فایده گفتن... از اسمی کهنه بر روی کتاب گفتن چه حاصل... همه چی فانیه... دیگر حرفی نیست جز چشم دوختن به افق های دور و شاید هم دست نیافتنی...

......................................................................................

پی نوشت:

 

*Life story is pretty Everything has an end*