دل تنگ(۶)

 

 خیلی وقته توی جزیره خاطرات جا ماندم... ولی تو سوار قایقی شدی هماهنگ با رقص امواج بی مهابا از من گذشتی... باید به چشم خودم می دیدم رفتنت را... دور شدن را... و در آخر نقطه شدنت را... زین پس باید ببینم بودنت را در حالی که افکارم گواه  به نبودنت می دهند... بعد این همه گلایه و سطر سیاه کردن... دلم می خواهد این بار تو چند سطری را مهمانم باشی تو برایم  بگی... تو بگو:

.................................................................................................

 

اول هر چی سلام... میدونم من به تو بد کرده ام... منو ببخش...من هیچ وقت قدر تو را ندانستم... ولی حالا ناراحت و غمگین نباش... این دلتنگی ها هم عاقبت پایانی دارد... حالا که رفتم می فهمم تو بی نظیری... باور کن... چون میدونم منو بخشیدی... میدونم دلتنگمی...  ولی بسه دیگه... تا کی می خوای چشم به راه منی باشی که دیگه نیستم... خودت بهتر از من میدونی اون روزا اون شبا اون خاطره ها همه گی توی دفتر عشق ثبت شد... قصه من و تو هم پایان یافت... بماند که بعدش چه شد... این قدر هم سعی نکن دوباره با غصه آغازش کنی... من رفتم... آری عهد و پیمانها هم شکسته شد... نمی خواهم  تو یکی پایبند باشی... باور کن رفتنم را... من فراموشت کردم... تو هم از یادم ببر... من خیلی زود عادت کردم به این بی تو بودن... چی می خوای بگی؟ ................................................. قرار شد من فقط بگم! آری هر چی تو بگی من هستم... تو را به عشق نافرجاممان قسم به فکر خودت باش... بیشتر از این به پای منی که برای تو نبوده ام نسوز... درسته من بی تو هنوزم هیچ و پوچم. ولی این قانون دنیاست رفتن = ف. ر.ا. م. و.ش شدن...