دل تنگ(۳)

 

  اکنون من پرستویی عاشقم که به  سوی دیار عاشقان پر میزنم... دیاری که تو به سویش رهنمونم کردی... سرزمینی مقدسی که با تو بیگانه گشته... پر گشودن تا به آرامش رسیدن یا فنا شدن در اون دیار... در این آشفته بازاری که تو برایم رقم زدی... به دور دست ها و دست نیافتنی ترین روزها چشم دوختم که شاید باری دیگر با اسب سفید مهربانی از پیچ و تاب جاده ها از راه برسی و یک بار دیگر به چشمای نافذت اعتماد کنم... هیچ وقت نفهمیدم پشت اون چشما چی نهفته... میدونم آمدن تو آرزوی محالیست... ولی بزار در نوشته هام حداقل امیدم باقی باشه...قرارمون این بود که تا آخر جاده زندگی پا به پای هم بریم... تا به انتها رسیدن... تا یکی شدن... و یا فنا شدن هر دومون... تو نیمه راه سفرمون نارفیق شدی... دست در دست غریبه ای نهادی... وبی تفاوت از من و عشق پاکم گذشتی... ته دلت به سادگیم  به بی ریایم در عشق و به احساسم خندیدی... بخند که  فعلا روزگار در صور تو میدمد... بخند که خنده ات هنوزهم برایم قشنگه... تسلای جانمه... این هم به یادگاربماند اگر به من می خندی...