دل تنگ(۱)

 

باز دلی پر از حرفای نگفته... باز کاسه ی چشمی لبریز از شبنم... ترنم موسیقی آرام جا مانده از ماضی روزگارم... چشمانی خیره به راه سفر... اتاقی گرد و غبار گرفته از عطر خاطرات... هق هق گریه ای بیصدا در اوج دلتنگی... پنجره ای نیمه باز رو به فرداهای نیامده... وزیدن موسمی سرد از گذشته ها نا متناهی... جوانی دل پیر که در ابتدای راه زمین گیر شده... انتظاری واهی با امیدی بی امید...فراموشم نکن... منی را که در گذرگاههای زندگی پلی برای آمد و شد تو بودم... نازنینم بهترینم باورم کن... با قلب تازه سنگی شده ات باور کن بدون تو تنهاترین و بی کس ترین مخلوقاتم... دلهره ی گنگ که لحظه ای ازم جدا نیست... رفتن تو حادثه کبیری بود... بی تفاوتی تو هم دروغه؟ هنوزم که هنوزه در بهت معصومانه ای فرو رفته ام از هجرت تو... چطور میشد این فاصله ها هیچ وقت به وجود نمی آمد... چی میشد سرک توی سرنوشت من نمی کشیدی... من نمیدانم چه بگویم در این ماتم کده ایستگاه انتظار... من آخر در اینجا می میرم... نه من باید بمانم تا طلوعی دیگر... من می مانم در این سرای دلتنگی وتا ابد ترانه ی عشقم را برایت می سرایم و با بغضی شکسته در صدام تو را به دست روزگار می سپارم... ای الهه رویاهای نا تمام من هنوزم توی رگام ذرات باقیمانده از عشق تو داره جوشش میکنه... کار من شده از یک سپیده تا سپیده دیگر چشم به راهی که بی من رفتی دوختن... نه اینکه انتظار بازگشتت را داشته باشم... شاید هم...! نمیدانم...؟ خیلی خسته ام... خسته از آدما... خسته از انتظار سایه ها... خسته از زیر و رو شدن احساسها... خسته از آه ها... عاقبت من به پایان خواهم رسید ولی تو همیشه در ژرفترین احساسم گمی... شاید آمده ای... شاید... ولی نه دیگر برای دیدار من... نمی دانم...