شروعی دوباره در بلاگ اسکای

سلام شروعی دوباره در BlogSky. سرویس وبلاگ قبلیم در (میهن بلاگ) قات زده و کلی از وبلاگها به سرنوشتی نا معلوم دچار شدن... و وبلاگ عاشقانه ها سیاوشی تنها نیز از این قاعده مثتثنی نبود... واقعا خیلی سخته به یک محیطی عادت کنی بعدش یه روز بیایی ببینی هیچی سر جای خودش نیست... کسی هم نیست به ما جواب بده؟ انتظاری هم از کسی نیست... به هر حال هر چی بود گذشت اون وبلاگم مثل احساسات کهنه من در گرد و غبار روزگار گم شد... شاید هیچ وقت نبوده یا مثل هزاران چیز دیگه ای که بوده اند ولی بعد مدتی دیگه نبودن... فقط اینو باید بدونم به هیچی این دنیا نمیشه دل بست... فقط من شرمنده اون عده از دوستانم که دیگه آدرسی ازشون ندارم تا به پای حرفها و درد دلهای هم بشینیم... بی خیال از نو شروع می کنم... میدونم این وبلاگم راه درازی در پیش دارد تا به تکامل اون وبلاگ برسه از هر لحاظ... محفل بی ریایست برای عاشقان عشق حقیقی... به هر حال من مثل روز اول که آغاز کردم برای نوشتن از دلم به راهم ادامه میدم... نوشتن تنها راهی است که آرومم میکنه... من دیگه تنها نیستم هزارن زخم خورده تقدیر که یه جورایی روزگار بر آنها تاخته در کنارم هستن و مطمئن هستم از پس بار سنگین روزگار بر میان... ماندن در کنار شما عزیزان قشنگترین خاطرات رنگیم در زندگی خاکستری اکنونم است... و به خاطر بودن در کنار شما در اینجا هستم... امیدوارم منو مثل سابق همراهی کنید در راهی که خیلی وقته آغاز کرده ام تا ماورای  به انتها رسیدن...

::رفتی بی آنکه در فکر رفتن باشی::

::عطر یاد تو تک چراغیست در ظلمت شبم::

::به تنهایی نشستم و گریستم به مرگ اقاقی::

::حالاها حالاها توی خلوت کوچه ی دلمی نازنینم::

::به یاد آور به یاد آور مرگ غرور شکسته ام را::

::هنوزم عطر یاد تو تک چراغیست در ظلمت شبم::

::به ناچاری باور کردم هجرت نامعلومش را ای خدا::

::سرانجام کار هم گوش سپردم به صور اسرافیل ها::

 .....................................................................................

                  عاشقانه ها و گلایه ها گذشته نه چندان دور

 

 

میدونم دیگه منو نمی خوای... میدونم... میدونم دلتنگ من نیستی... میدونم... شدم یه زود فراموش شده تنها برای تو... اینم میدونم... ولی تو هر چقدر بخوای بی احساس نسبت به من باشی مطمئن باش یه روز منو به خاطرت میاری... نگو نمیاری... آدم یه خاطره ساده از یادش نمیره چه برسه که بخواد خاطره روزایی که لحظه به لحظه اش... ثانیه به ثانیه اش... غزل به غزلش سرشار از شگفتی عشق بوده را از یاد ببره... نه یک عشق معمولی... یه عشق کبریایی... افسوس که حالا چشمای من دیگه نمی خواد تو را ببینه... آخه ندیدنت بهتر از دیدنته... نمی خوام دوباره داغی را که بر دلم نهادی تازه کنی... نمی خوام ببینمت... با اینکه دیدن تو هم محاله... ورد زبانم اسم تو بود... ولی حالا نه... دیگه وقتی از خواب پا میشم اولین فکری که توی ذهنم پرسه میزنه یاد تو نیست...

پی نوشت: با همه نامهربونی هات تو جدی نگیر... فقط بدون دلم پر درده...

.................................................................................................

خواب از سرم پریده... امشب نیز در خلوت تنهاییم به آرامی گریستم... همه در آرامش هستن به جز عاشقای در به در... باز خوبه که عده ای می توانند به راحتی سر بر روی بالین بزارن و به خواب عمیقی فرو بروند... شاید هم غصه هاشونه این قدر فراوونه که مثل میزنن بر طبل بی عاری... ولی نه هیچ دلی بی غم و غصه نمیشه... ما آدما زود دل بسته میشیم به محیط اطرافمون... به آدمای زود آشنا... زود هم احساس خوشبختی می کنیم... نمی دونیم که خوشی ماندگار نیست و دائم جایش را با غم تند به تند عوض میکنه... پس خوبش اینه که از غصه ها نهراسیم... و اگه احساس می کنیم به ما ظلم شده خودمون به خودمان ظلم نکنیم... قدر خودمان را بدانیم... به خدا دلای ما ارزششان بیشتر از اینهاست...

.................................................................................................

سلام به تو پاکترین احساس آسمانیم... نه دیگه حیف تو که بخوای احساس پاکم باشی... آره با رفتنت سوختم... آره درسته هنوزم آسمان چشمانم با دلتنگی و ابرای ماتم گرفته همراست... آره من یک زندانیم در خیال تو... من را به یادت می آری... منم................... همونی که با جون و دل می خواستیش... می خواستمت... چی شد......................؟ چرا ازم جدا شد...؟ منتظر بودی وقتی که رفتی بهت بگم: نرو... بگم برگرد... منت تو را بکشم... بر فرض منت تو را هم می کشیدم... ولی من میدونم تو دیگه منو نمی خواستی... تو دیگه بر نمی گردی... چرا اصلا اومدی... با رفتنت داغونم کردی... می فهمی چی میگم...! چرا پیشم نموندی... به نقل قول از خودت: آخه چرا هر کسی دوست داری تا آخر پیشت نمی مونه... چرا  باید در اوج پرواز به فکر سقوط باشی... آخه چرا...؟ نفرین به سفر که تو را از من جدا کرد... ای کاش هر آمدنی رفتنی نداشت... حالا که بی من عازم سفر شدی همه ی روزا واسم  دلگیره... شبهایم نیز سرشار از دلتنگیه زیبا... اگه ثانیه ها به عقب بر می گشت... دوست داشتم بهت بگم: نرو... نرو که بی تو بد جوری اسیر میشم... نرو که عاشقیم برام عذای نباشه... حالا که نیستی و رفتی توی این شبای تاریک و پر از سکوت فانوس اشکام همیشه به یاد تو روشنه... تو بر می گردی... نمیدانم!؟

 کیمیا ترین معبودم ای کاش نمی رفتی...

.................................................................................................

میدونم جرائت نگاه کردن در چشم منو نداری... بهتره نگم چرا؟ با رفتنت چه آسون قصر آرزوهایم ویرون شد... تکه های محبت بی دریغ همانند پتکی بر سرم فرو آمد... چقدر ساده بودم در عشق ورزیدن به تو... نه اینکه پشیمان باشم از عشق تو...

نه پشیمون نیستم از سادگیم... ولی حقم نبود این جوری برات بشم یه تجربه... حالا کارم به جایی رسیده غریبه ها پای حرفام می نشینن و برام دلسوزی میکنن... ببین خوب نگاه کن این منم همون مغرور تو!  هنوزم تو کما نبودنت و رفتنت هستم... تا کی نمیدانم...؟ غرق در باغ رویاها شدم... با من تنها یاد و خاطره ات همراه شده... من کی بودم؟ من عاشق بودم می فهمی...؟ عاشق به معنای واقعی... ولی تو چی؟ یادته بهم می گفتی: ما اگه به هم خدای نکرده نرسیم باز هم به عنوان دو تا دوست در کنار هم می مانیم... من اون موقع هیچی نگفتم جز سکوت... ولی حالا بهت میگم: اون روزی که آب از سر من گذشت فرا رسید و تو هم تنهام گذاشتی... درسته توی آشیانه قلبم نخواستی بمانی... باز غم دلم به وسعت دریاست... موجهای آشفته بر پرده افکارم سوار هستن... جذر و مدی دوباره... جذر دریای غم من نگاه غریبانه تو بود... مد آن هم آشفتگی و سر در گمی من خواهد بود... ماهی کوچولوی من حتی به

خودت جرائت موندن ندادی... میدونم تو هم خسته شده بودی از من میدونم...

.................................................................................................

تنها آرزوی تکرا نشدنیم بودی... ولی حالا چی حسرتم شدی... یادته چشمای من چگونه در انتظار دیدنت لحظه شماری میکرد... باید هم یادت باشه... یادمه اون قدیما یه بار دستمو گرفتی تو دستات... من بی مهابا اشک ریختم... پرسیدی چرا گریه؟ من که پیش تو هستم... من گفتم: دوست دارم همیشه با تو باشم و دستای گرم و مهربان تو همیشه در دستانم باشه نه برای یک لحظه دست تو در دست من باشه...

میدونی من عشق می خوام از تو نه هوس! آری شاید عشق تو هوسی بیش نبود... درسته که الان پر و بالم شکسته شده... درسته که آبتنی کردن در حوض خاطرات کهنه دردی را دوا نمیکنه... درسته که چشمای تو در یک نگاه دیگه ذوب میشه... درسته که آغوش گرم تو پناهگاه دیگری شده... درسته لبخند ملیحت مال دیگرون شده... بی خیال قسمت من حتما همین بوده که به چشم خودم شاهد نبودنت باشم...

میدونی من از همون وقتی که مثلا بودی شکستم... من بی صدا شکستم تو هرگز نفهمیدی... حالا از ناودونی احساسم اشکام سرازیر نمیشه... آخه دیوونه اشکی برام نمونده... یادته چه بهونه هایی می گرفتی . من به تنهایی شده بودم رفع نیازهایت... اونایی که حالا پیشت هستن کجا بودن... نمی خوام چیزی بگم وظیفه ام بوده... هر کاری هم که برایت انجام دادم برای دل خودم بود... دلی که هنوزم به عشق زنده هست... این قدر غرق در بهونه هایت شدم که بهونه اصلی زندگیم که تو بودی از دستم رفت... حالا واسه اون غریبه زود آشنات هم بهونه می گیری... یا نازت دیگه خریداری مثل من  نداره... که خدا نکنه این جوری باشه... همه میگن تو لایق عشق من نبودی... بزار بگن... خودت چی میگی؟ چقدر بده ناامید باشی...

.................................................................................................

 

زندگی برایم می گذرد... حالا بماند چگونه... نه آرزویی بر دل نه امیدی برای ادامه این راه... گله ای نیست از هیچ کس... حتی از تو...

سلام خوبی الهه ی نازم... امیدوارم هر جا که هستی با هر که هستی خوب باشی... بی مقدمه میرم سراغ نگفته هایم با تو... دارم برات نامه می نویسم ای تویی که برای همیشه از من جدایی... میدونم این نامه هم به مخاطب اصلیش که تو باشی هرگز نمیرسه... حرفهای زیادی دارم... افسوس که نه تو هستی نه مجالی برای صحبتی مانده... .لی من عاشق غریب حرفهایم را تا جایی که بتوانم می نویسم تا بیشتر از این در این دل شکسته ام جا خوش نکنند... آخه ظرفیت این دل تمومه... باور کن بیشتر از این گنجایش غصه و غم نداره... درسته که دیگه الهه من نیستی ولی بر حسب عادت بزار این جوری صدات کنم... صدات کنم... میدونی الهه تنها از تو یادت باقی مانده که اونم داره بعد این همه مدت بی رنگ میشه مثل تنها ماندن من... مثل شکستن من... نمی خوام الان ازت گلایه کنم یا حرفی بزنم که خاطرت آزرده بشه...

روزهای مقدسی با هم داشتیم... ولی افسوس فقط در یاد من ماند آن عهد دیرین... یادته روز دل سپردنمان را که چه زیبا بود... چهل و پنجمین روز بهاری... ترنم آشنایی که زود تموم شد... و خیلی زود هم به خاطره ها پیوست... ای کاش هرگز با چشمان تو آشنا نمی شدم... تو غریب آشنایی بودی که با رفتنت باور را از خاطر من ربودی... زیباترین و بهترین اتفاق زندگیم و در آخر سطر قشنگترین اشتباه زندگیم آشنایی و دل سپردن به تو بود... قصه ای که به پایان رسید و شاید هم... من میدونم خیلی وقته از یادت رفتم ولی من امروز تباهم را به یاد روزهای شیرینمان تحمل میکنم...  واقعا چه روزگار بی رحمی داریم... عاشقا زود فراموش میشن... خیلی زود هم از صفحه روزگار پاک میشن... یادمه توی رویاهای شیرینمون عهدی بسته بودیم که این عهد و پیمان من وتو شکستنی و گسستنی نیست... قسم خوردیم که تا آخر عمر بهم وفاداریم... ولی افسوس که اون قول و قرارها حرفی بیش نبود... نمی خوام دیگه به گذشته ها بر گردم... تا امروز هر چی بود تکرار خاطرات با تو بودن بود از امروز دل می سپارم به روزهای بی خاطره... در آخر حرفام بزار بگم: دیوونه تو هنوزم هست... ولی دیگه منتظر تو نیست... تو خودت بهم نشون دادی...

از تو هم گله ای ندارم لابد سرنوشت من همین بوده تا چشمای خیس من همیشه دلواپس جاده ها باشه...

پی نوشت: یاد 15 اردیبهشت 83 به خیر...

:: روزها رفتند و من دیگر خود نمی دانم کدامینم::

:: آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم::