تنها به یاد تو شکستم...

سلام به تو پاکترین خلق خدایی... خیلی وقته که رفتی باوفا... اشکالی نداره حتما سرنوشت من همینه... توی این وبلاگ هم مثل وبلاگهای قبلی می خوام از تو  و عشق ناتمام بنویسم... میدونم می بینمت یه روز دوباره توی دنیایی که آدمک نداره... خلاصه زندگیم در اینجا خلاصه شده... من تنها به یاد میشکنم... من می نویسم برای تو تا زمانی که نفس هست... اگه حتی بین ما فاصله یه نفسه نفس منو بگیر اگه مرگ من بسه... از دوستان عزیز هم ممنونم که توی این مدت هر جا که بودم همواره یار و یاورم بوده اند... امیدوارم بتونم حرفایی را که در دلم تلنبار شده به نگارش در بیارم... ولی اگه صد سال هم بگذره من باورم نمیشه الهه من این قدر بی وفا باشه که دیگه سراغی از من نگیره... به رویاهای ناتمام می سپارمت الهه ی نازم

........................................................................................................

هر شب در رویاهام... تو را می بینم... احساست میکنم...این گونه است که تو را می شناسم... اینگونه باش... علیرغم پیچ وخمهای دور و فاصله کهکشانی که بین ماست... بیا و خودت را به تماشا بگذار...  این گونه باش... نزدیک... دور... هر کجا باشی... ایمانم را از دست نخواهم داد... اگر چه شبها بسیار سختند ادامه خواهم داد... که یکبار دیگر تو در می گشایی و اینجا هستی... اینجا... در قلب من و قلب من ادامه خواهد داد...

 
 
 

             ::در قرار عشق که وفا وجود نخواهد داشت::

         ::اما نمی دانم چرا طبیعت این قرار را گذاشته است::

من از تبار زخم خوردگان تقدیرم من یه زود فراموش شده اسیرم... در این وبلاگ یادی از دل نوشته های گذشته نه چندان دورم میکنم... روزهایی که با یاد تو طی شده اما به سختی... فقط می توانم بگم  یادش به خیر چه روزایی را بی تو به سر کردم... من منتظرم تا دوباره بیایی... ولی افسوس که دیگه دیره برای عاشق شدن و عاشق ماندن... خدا به همرات آهوی گریز پای من... تقدیم به تو با وفا و همه زخم خوردگان تقدیر... به این نتیجه رسیدم که با سرنوشت نمیشه جنگید...

 

عاشقانه ها گلایه ها

یکشنبه 30 مهر 1385

یادش به خیر پارسال همین موقعها بود که هنوزم امید داشتیم که بهم می رسیم. ای دنیا نامروت... دیگه فکر نکنم حتی یادت بیاد که منی هم روزگاری بوده... یادته هر وقت بهت می گفتم چه قدر دوستم داری می گفتی: می میرم برات... الان معنی این جمله ات را فهمیدم اونی که باید بمیره تو خاطرات منم... این روزها میگذرن و عشقت کمتر که نمیشه... بلکه آتیشش همه وجودمو ذوب میکنه... تو میگی دل سپردن من و تو اشتباه بود... نمیدونم؟ هنوز ذهنم مسئله چند مجهولی رفتنت را حل نکرده؟ چه برسه که بخوام به این چیزا فکر کنم... تو میگی من می تونم با این زندگی جدید بدون تو عادت بکنم... نمیدونم؟ هر چقدر ازم دور باشی... هر چقدر هم دیگه سراغی از من نگیریی من هنوز عاشقانه می پرستمت... مگه تو نبودی که می گفتی: من و تو اگه دور از هم باشیم ولی دلامون با همدیگه صادقه... هر چقدر هم دور از تو بودن سخت باشه... دلم نمی خواد هیچ وقت نفرت جاشو با عشق عوض کنه... چون تو هم بی گناه به این عشق گرفتار شدی... دیگه معنی دوست داشتنت را هم فهمیدم...! فقط می تونم بگم خدا پشت و پناهت...

.................................................................................................

سه شنبه 16 آبان 85

سلام تک ستاره ی شبهای تارم... دلم برات خیلی تنگ شده... آخه تا کی چشم به آسمون تنهایی بدوزم... مگه من چند سال زنده هستم... تو نمیدونی من چه دردهایی را دارم تحمل میکنم چرا باید تنها باشم؟ مگه عاشق تو بودن هم باید همراه تنهایی باشه... نمیدونم چی بگم از وقتی که رفتی فقط دارم با حروف الفبا بازی میکنم تا یه جوریی خودمو گول بزنم تا کمتر بهت فکر کنم... ولی تا می خوام از خودم بگم نمیشه فقط قلمم به سوی نوشتن از تو سوق بر میداره... چه زود از یادت رفتم... یادمه کسایی که عاشق بودن می گفتن: کسی که واقعا عاشقت باشه یه روز بر می گرده... ولی تو هنوز برنگشتی... و آرزوی دیدن دوباره ات را از دلم بیرون کردی...  چرا من ؟ مگه من بد بودم واست؟!  درسته عشقو با تو شناختم... ولی قصه عشقو با غصه در وجودم رها کردی... من هنوز باور ندارم تو رو ندارم...

من منتظرت می مونم با اینکه میدونم هیچ وقت سراغی از من نمی گیری... منی واست از همون اول نبوده و نیست...

.................................................................................................

چهار شنبه 25 آبان 85

 امروز هم داره بدون تو میگذره... صد و ده روز از بی تو بودن گذشت... دیگه آمار روزای بی تو بودن سه رقمی شده... چه قدر ناشکر بودم که قدرتو ندونستم...

چقدر هوا سرده امروز... لرزش عجیبی در وجودم حس میشه... چه سوزی بر پاست... ولی خاطرات روزهای رفته ی مون چه گرمایی به خلوت تنهایی می بخشه... من اینجا تنهام... دلم گم شده توی آرزوهای محال... طفلکی دل ساده ی من... دیشب به آخرین مکانی که با هم بودیم رفتم... درست در همون ساعت... درست بالای همون کوه... درست همون جایی که نشسته بودیم... خدایا دلم براش تنگ شده... خدایا چرا منو تنها گذاشت... چشمامو بستم و به اون روز فکر کردم... فکر کردم تو هستی پیشم تا زل بزنم توی چشمات... خدایا باورم نمیشه دیگه ندارمش... چشمامو باز کردم جز خودم و خلوت سکوت هیچی نبود... جات خالی بود... جات خالی بود... بوسه بر خاک زدم... این خاک خیلی برام مقدسه چون جای قدمات هنوزم در دل این خاکه... می فهمی چی میگم...؟ هنوز عطر نفسات حس میشد دیوونه ی من... به خدا نمی تونم بی تو به سر کنم... تو که میدونی قلب من خیلی کوچیکه... تو که میدونی من غیر تو کسی رو نمی خوام... کسی رو ندارم...

خیلی بدی... دیگه نمی بخشمت... می خواستم فریاد بکشم تا انعکاس صدام در دل کوه بپیچه که منم هنوز هستم... ولی نای فریاد کشیدن نداشتم... من دیگه مردم... بعد رفتنت منی نیست... منی نیست...

.................................................................................................

چهار شنبه 1 آذر 85

چشم به راهی هم بد دردیه... عاشق بودن هم خیلی سخته... و سختر از هر چی عاشق موندنه... نمیدونم حالا که نیستی خودمو قربونی کی بکنم... ناز نگاه چه کسی رو بکشم... سوزوندی قلبمو باور کن... فکر میکنی من چقدر تحمل دارم... آره من عهدی باهات بستم که تا ابد بهت وفادار بمونم... ولی دیگه چه فرقی میکنه... دیگه نیستی عهد شکن من... ولی قلبت که هست... قلبت تو سینه من می طپه... خیلی دوست داشتم بدونم حالا چه حالی داری... اصلا دوسم داشتی؟! میدونم پشیمونی از اینکه به من دل سپردی... شاید هم پشیمونی که چرا با قلبم با احساسم این جوری بازی کردی... چه فایده از گلایه... تو که نیستی و من باید زندگی کنم... من باید پر بگشایم از این همه دلتنگی... چی! نشنیدم... عاشق بشم دوباره... نه عزیز اگه عاشقی اینه همین یه بار بسه... می خوام زندگی کنم فارغ از هر گونه عشق زمینی... تنها یه عشقه مه می مونه اونم عشق به خداست... تو رفتی و من توی این تنهایی بیشتر خدا رو شناختم... نمیدونی دیونه ات بد جوری عابد شده... عشق تو اگه حسن خوبی داشت اونم این بود که من با خدا بیشتر آشنا کرد... کجا می خوای بری حرف آخرمو نگفتم: مگه تو نبودی که می گفتی: آدم یه بار متولد میشه... یه بار عاشق میشه... یه بار هم می میره... بگذریم میدونم جوابی نداری... معنی حرفاتو فهمیدم... حرفات لالایی شیرین برای عاشقت بود...

.................................................................................................

یکشنبه 5 آذر

سلام همه ی امید محالم... باوفا! عاشقت بازم می خواد برات بنویسه... نترس از خوبیات میگه... اون قدر هم بد نشدم که بخوام پشت سرت غیبت کنم... لابد ارزش من همینه... نباید بیشتر از این از خدا بخوام... آخه چرا رفتی دیوونه؟ هنوز جواب قانع کننده ای که دلمو راضی کنه نیافتم... دو سال و ده ماه آمار خوبیه واسه سرگردنی من... آره دوست دارم ازت گلایه کنم آخه تنهام گذاشتی آخه بد جوری خردم کردی... هر کی از قصه عشق من وتو خبر داره در ظاهر با من دلسوزی میکنه... ولی ته دلش به ساده گی دلم می خنده... بازر بخندن... دیشب بارون می بارید... اونم چه بارونی... یاد تو افتادم که هر وقت بارون می بارید می رفتی زیر اون تا خیس بشی... چقدر رمانتیک بودی... الان چه هنوزم زیر بارون میری... من که خیلی وقته زیر بارونم... بارونی که تو ازش بی خبری... شاید هم... نمیدانم... من با هر لحظه یادت قطره قطره اشک از چشمام می باره... یادمه گفته بودی اول حرف اسم منو و اولین حرف اسم خودتو روی همه دفترات نوشتی... ای کاش برای یه بار هم شده بود روی قلبت اسممو حک میکردی... آخه من توی زندگی تو کی بودم؟ بهم نگو هیچ نقشی تو زندگیت نداشتم... باشه نگو مغرور من... عاشقت بودم می فهمی... اول برو از توی لغت نامه معنی این کلمه رو در بیار بعد دم از عاشقی بزن... بهت بر نخوره شاید دوسم داشتی ولی عاشقم نبودی.... نبودی....

.................................................................................................

یکشنبه 5 آذر 85

امشب شب قشنگیه بعد این همه چشم انتظاری و بی خبری از تو... امشب اشک شوق می ریزم... الهه ی ناز من خوشبخته در کنار همسفر جدیدش... به خدا دیگه مهم نیست تنهام گذاشته اونی خوشبخته... و من آرزویی جز خوشبختی اون ندارم...

آره بزار بگن من لایق اون نبودم بعد صد و بیست چهار روز دل به دریا زدم و دورا دور جویای حالش شدم فهمیدم از زندگیش راضیه و به شرایط جدیدش عادت کرده...آره مسافری که به قلبم سفری کوتاه داشت الان در اوج خوشبختی با یکی دیگه... دستام بعد مدتی مدید رو به آسمون رفت... خدایا شکرت... خدایا ازت ممنونم که بهش احساسی دوباره بخشیدی... من فقط می خواستم خوشبختش کنم... و اون الان خوشبخته... واسه منی که می میرم براش این خیلی دلنشینه... دیگه میدونم رفتنش همیشگی بود این مرام روزگاره دیگه برگشتی نداره... خدا به همذات مسافر من... مواظب خودت باش... من نرسیدن به تو رو باخت نمیدونم یه باخت شاهانه میدونم... من به تنهایی در خاطرات این عشق ماندم... من تنها قربانی این رفاقت

شدم... همیشه به یادتم... من هم بعدها اگه خواستم به اجبار به راه تو برم... اسم اولین فرزندم نام مقدس تو خواهد بود... دوسش دارم ولی عاشقی هرگز... و تا مادامی که زنده هستم شعله یاد تو را در ذهنم روشن نگه میدارد...

.................................................................................................

سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه... به معنی واقعی این جمله رسیدم.. خواستم از این به بعد بهت فکر نکنم... خواستم عاشق نباشم... خواستم منم فراموشت کنم... دلم می خواست بی خیالی طی کنم... می خواستم مثل تو از خاطرات روزهای شیرینمون به سادگی عبور کنم... خواستم از نو شروع کنم... خواستم به زندگی لبخند بزنم... خواستم بشم یه آدم دیگه غیر اونی که تو با احساس و وجودت ساخته بودی... ولی نشد!؟ می فهمی چی میگم: نشد... نمیشد ازت بگذرم... هر چقدر هم به چشم تو بد باشم... هر چقدر هم بی احساس و بی عاطفه باشم... من نمی توانم فراموشت کنم... نمی تونم... هنوز تسبیح گو و مداح گو اسم تو هستم... هنوزم زائر عاشق پرستم... هنوز با اینکه تنهام گذاشتی نقش چشمای نازت از پرده افکارم میگذره... مگه میشه من یادم بره اون همه عشق و صفا رو...

بهم نگو همه اونا تظاهر بوده... بذار حرفی که توی دلم مونده بهت بگم نمی خوام مثل غصه نداشتنت توی دلم تلنبار بشه... باهمه نامهربونی های سرنوشت با همه ی بی وفایی های خودت دوستت دارم و تا ابد عاشقت می مونم... میدونی چی میگم:

قدرمو ندونستی... شاید هم من لایقت نبودم... ولی من عاشقت می مونم... عاشقت می مونم...

..............................................................................................

در انتظار طلوعی متفاوت در این روزهای سرد و ماتم گرفته... دلم می خواست باز هم آفتاب درخشان حضورت گرمی و احساس را برای این قلب یخی و مملو از برف بی مهری به ارمغان بیاره... خسته شدم از این همه فراز و نشیب... پاهایم لرزان تر از همیشه... دیگه یارای رفتن نیست... دیگه حرف و حدیثی باقی نمانده برام... آیا واقعا این رسمش بود؟ دل به عمیق ترین گودال غمها مبدل شده... نگاهم به معصوم ترین نگاه تبدیل شده... انگار با هر نگاهی که میکنم عالم و آدم از احوال دلم باخبرن... دیگه از اون نگاه مغرورم خبری نیست... خنده هایی که مثلا تو عاشقشون بودی دیگه در نمیاد... همیشه تبسمی تلخ در برابر هجوم نگاه دیگران دارم... تو همه زندگانی من بودی... من از تو زنده میشدم در لحظات مردنم... تو قصه آشنایی را در گوشم  خواندی... تو اشک را با من آشنا کردی... تو دلتو به من دادی ... فقط منو برای مدتی مهمون دلت کردی... تو وفا نکردی... تو در حق من جفا کردی...

آخه چرا؟ خودت میدونی من شکسته ام... نگو نمیدونی! خسته ام از شمارش روزهای بی تو بودن... زخمه زدی به دلم... خنجر از پشت زدن همین دوستی تو بود... بزن خنجر ای دوست... جانانه هم بزن... منی  به یادت میاد؟ فکر نکنم!

تو زود عادت میکنی به غریبه ها... زود هم از یاد می بری... تنها دل سپرده تقدیر شدم... در اندوه تنهایی جا ماندم... دیگر دیدگانم همان کور سوی امید را هم نمی بیند

دل کندی از من... از منی که تنها به یاد تو شکستم... برو... بازم میگم برو ولی یه روز می فهمی گلی را بیهوده چیدن و رها کردن در ماورای غمها چیه... آه و نفرین اون گل دامنت را می گیرد... نترس تو شانس آوردی که اون گل بد جوری عاشقت بود و هر گونه درد و ناملایمتی را تحمل میکنه... و هیچ وقت دلش نمیاد حتی به فکر نفرین باشه چه برسه که بخواد نفرین بکنه...

.................................................................................................

چه قشنگ دل سپردی و چه آسون و چه تلخ دل شکستی... من هم باید فراموشت می کردم و تو رو می سپردم به باد سرنوشت... ولی خاطرات پر رنگت لحظه ای ازم جدا نیستن و منو به سوی تو سوق میدن... تو غافل از دردها و ناله های عاشقت هستی... سرنوشت شوم دست توی دست تو گذاشت... و تو شدی عهد شکن من... میدونم به چشم تو من یه غریبه هم دیگه نیستم... چه برسه که بخوام آشنای دیروز باشم... از هجرتت چه غمها به دل دارم... من همانند آن موج سهمگین خودم را به صخره ها می کوبم تا رها شوم از این دریا غم... آی موج دیوونه همون دریا واست بهتره... ساحل این دریا جز دو رویی و دروغ چیزی واست ندارم...  تو هم میشی  یک گناهکار... من می خوام همانند آن ابر باشم هر وقت دلش می گیره بباره رو زمین خاکی... آی ابر دیوونه  برو اشکاتو یه جای دیگه بریز حیف اشکات نکرده واسه این آدمای بی مهر حروم بشه... یادته  در شبای ظلمت می رفتیم سفر ماه؟

ببخشید یادم رفت این یه راز بود بود... حیف ماه که ما بخوایم مسافرش باشیم...

ماه هم دیگه با من ناآشنا شده خودشو واسه من می گیره! ستاره هم داره آسمون؟

من که نمی بینم... انگار ستاره بخت من خیلی وقته کم نور شده و یا در جنگ شهاب سنگها برای همیشه ساقط شده... میدونم آرزوهایم بی رنگ شده... میدونم...پس خداحافظ عهد شکن من... حالا با رفتنت کاری کردی که در گورستان روزهای رفته دنبال تو بگردم... اونجا هم نشونی از تو نیست... نیست...! ولی به خدا این رسمش نبود این جوری تنهام بذاری... به خدا نبود... (بهترین انتقام ها هم بخشش است)

.................................................................................................

باز هم  بازی با حروف الفبا...ب.ی.و.ف.ا. همون کلمه ای که ازش متنفر بودی همیشه بر لبانمه... تنها کلمه ای که دلم میاد بهت بگم...همش تو غربت سکوتم...

می خوام فریاد بکشم از این همه بی وفایی... فریادم هر چقدر رسا باشد در بغضم فرو میرود... دفتر عشق قصه ای تازه ننوشته برام... انگار  هنوز هم باید بسوزم به پای تو... من خسته ام از این تکرار ثانیه ها... حتما سرنوشت من در اینه که تا آخر عمرم سکوت را پیشه خود کنم و مهر خاموشی بر لبانم بزنم... الان که دارم می نویسم برات انگار سقف آسمون داره چیکه میکنه... منم هم صدا با ترنمهای بارون اشک می ریزم... چه زیباست این لحظه... من هنوزم دوستت دارم... دل تنهای من دیگه تنها یه دل نیست... شده سنگ صبور غمها... من می خوام باهات صادق باشم توی این نوشته... دلم رنجیده از همه حتی از تو... بازیم دادی با عشق بچه گونه ات... تو غافلی از این همه عذاب بی تو بودن... غافلی... اگه عاشق بودی تنهام نمی زاشتی... قلب عاشقمو داغونش کردی... شکستی منو... منی که همه جوره در طلب عشق تو بودم... تو میگفتی من و تو روز ما میشیم... می گفتی یه روز جام عشق را می نوشیم... تنها خوری کردی عزیز! رفتی با یکی دیگه جام زدی و نوشیدی... نوش جونت... بزار من در این راه دراز عاشقی تشنه لب بمونم... بزار من در این راه فانی باشم... تو شوق و احساس منو دیدی... ندیدی عزیز... چی بگم از این احساس کهنه و قدیمی... بسه دیگه عاشق دیوونه به انتها رسیدی دیگه بی خیال باش

اون دیگه در حال و هوای عشق تو نیست... نیست... اون دیگه پر کشید با یه جفت دیگه... اون تو رو تنها گذاشت با دردها و غصه ها... بد کردی عزیز... بد کردی...

.................................................................................................

بگو ای یار بگو... بگو از بی وفایی... بگو از روزهای رفته... بگو از صدای شکسته شدن قلبم... بگو از نامروتیهای سرنوشت... بگو از دنیا بی رحممون که آبی ترین روزهای روزهای زندگیم را در کام خود بلعید... بهم بگو چی شد اون روزا... دلم از زندگی سرده... به خدا خسته شدم از این همه درد... این دنیا زندونه واسم... ای کاش زندانبان من حداقل یه دریچه امید در قلبم جا می زاشتی اون وقت میرفتی...

آرزوی آزادی مساویست با حسرت در سکوت لحظه ها... کارم شده توی این سلولی که با بی مهری بی وفایی بنایش کردی قدم زدن در کوچه پس کوچه های انتظار... قلب و جان روح... روانم گر گرفته از این بی مهری... بیا الان که خاموشم نمیکنی

حداقل خاکستر عشقتو جمع کن... سلول انفرادیم دیوارهایش پر شده از اسم تو... دیگه خسته شدم از خط خطی کردن دیوار... دلم می خواد بدونم پشت دیوار تنهایی من چی نهفته؟ تا دیگه این قد بی تابی نکنم برای رها شدن...پشت دیوار حتما خوشبختی هست که فقط من نامش را شنیده ام... ای دل دیوونه تو محکوم به حبس ابد شدی... اونی که تو رو تنهای تنها گذاشت حکم انتظار مادام العمر برایت صادر کرد... پس کاشکی بودی... کاشکی بودی و می دیدی چی به روزم آوردی... چی بودم و چی شدم... نمیدانم... دیگه عاشقت خیلی حقیر شده در رویا با تو بودن پر و بالش شکست... تو رو خدا نگو بی خبری از احوال من... تو نمیدونی چقدر دلتنگتم...

.................................................................................................

باورم کن... باور کن من هنوز همون عاشق صادقم ... باور کن هنوزم خراب اون نگاهتم... دست تقدیر تو رو برد واسه همیشه... تو رو برد به دست نیافتنی ترین روزها... نگفتی خداحافظ... ولی بی بهونه از روزگارم رفتی... از پشت دیوارهای سکوت صدای شکسته شدن شیشه ها میاد... نه عزیز این صدای قلب منه... قلبی که با رفتنت شکست... دیگه این گلایه ها هم مرهمی واسه قلب شکسته من نیست...

توی این هوای غبار گرفته... در این سکوت مبهم تنهایی... به دادم برس... بیا مثل اون وقتا جون پناهی واسه هق هق گریه هام باش... عاشقت هنوزم در جستجوی تو هست... تو کیمیا ترین معشوق بودی... چی شد اون همه احساسی که به من داشتی...مث خورشید غروب کردی در آسمون من... ولی چه زود در افقی دیگر نورافشانی میکنی... بهت بد نگذره بی من... عاشقت هر روز چشم به آسمون داره... اگه میگه دعا نمیکنه دروغ میگه... هنوز دست به دعاست واسه بازگشتت...

.................................................................................................

در این روزای بی خاطره عاشق شکن یاد تو در بیداری و خواب همراه منه... تو رفتی در فتح سرنوشت و من در پی بازگشتت... تو دیگه بر نمی گردی... پس انتظار هم بی فایده ست...با هجرتت دلم غرق درد شده ... با این حال هنوزم توی باغچه ی دلم ریشه های عشق تو مونده... دیگه این درد کهنه در وجودم همیشگی شد... دیگه درخت احساسم بیشتر از این قد نمی کشه... یه سوال تکراری دلت برام تنگ میشه؟ باز هم سکوت... سکوت...

.................................................................................................

روزهای سرد و ماتم گرفته ی زمستونی... شبهای غمگین و شیشه ای... شمعی نیمه جان در حال سوختن... اتاقکی تاریک و پنجره ای نیمه باز رو به فرداهای نیامده...

خیلی دوست دارم فردایی متفاوت از راه برسه... مگه فردا چی می خواد بشه... در این ماتم کده عاشقی چشم انتظارم که به یاد الهه نازم خطها به نگارش در می آرم... تنها نوشتن از اونه که آرومم میکنه... خیلی تشته هستم... تشنه یه جرعه محبت...

تشنه یه قطره وفا... چه مه آلود شده اینجا... چه غباری جمع شده از غصه ها...

به یاد می آرم آن روز بهاری را که دانسته یا ندانسته به دام عشق گرفتار شدم... فکر

میکردم عشق پاکم را تا آخر زیستنم باور دارد... غافل از اینکه او پشت پا به همه چی زد... چرا؟ نمیدانم؟ انگار این زخم کهنه رفتن یار خوب شدنی نیست...

.................................................................................................

چه موهبت عظیمیست این عاشق بودن... عاشقی را لمس کردن... عاشق موندن... و بالاخره با درد و غصه ها یه جوریی کنار آمدن... زمانی بود که ترس داشتم از تنها ماندن... الان نمی ترسم... تنها فقط به آینده چشم دوختم...زمان به چه کندی می گذرد... راه درازی در پیش است... باید رفت تا به متناهی رسید... تو رفتی و صبر نکردی برای من... بیشتر از این نباید سوخت... دیگر از تو نگاهی نخواهم که عاقبتش صد افسوس باشد... نه کلامی که مرا صدا زند... آری از حرف تا عمل فاصله بسیار است... ای کاش همیشه خودت بودی... ای کاش دلم را نمی آزردی...

.................................................................................................

دیشب با چشمای بارونی و غمگین به خواب فرو رفتم... دیدم تو اومدی به دیدن من... توی دستت یه حلقه بود. گفتی: بیا و این حلقه رو بگیر بین من وتو همه چی تموم شده... دیگه چیزی نگفتی... ولی با زبان اشاره و نگاه که بینمون حکمفرما بود بهم فهموندی دیگه نمی خوای حتی یادگاری از من داشته باشی... دلم بد جوری گرفت... ولی هیچی پیشت نگفتم... شاید هم غرورم را نگه داشتم تا بیشتر از این خورد نشه... تمام بدنم می لرزید... دلم می خواست یه حرفی بزنم ولی نتونستم... توی همین حال و هوا بودم که از خواب پریدم... دیدم دیدن تو یه رویا بوده... تبسمی تلخ کردم... توی خوابم اومدی که بهم بگی منم باید بی خیال بشم... دیگه دلواپس تو نباشم... یکی بهتر از من هست که نگرانت باشه... بیشتر از من هم دوستت داشته باشه... باشه عزیز هر چی تو بگی...  میدونم منم باید برم به سوی سرنوشتم...

ولی من تا آخر عمرم یه اسیرم... اسیرم در حال و هوای عشق تو...

.................................................................................................

 پی نوشت:

دل نوشته های و عاشقانه ها یه عاشق در وبلاگ قبلیم به آدرس زیر:http://arezoo62.mihanblog.com