دل تنگ (۳۴)

به ماه و خورشید فلک و این چرخ گردان قسم.در این سپیده دم برآمده از فلق در این راه ناکجاآباد... بی توشه مسافرم... چه کنم...چه دارم برای عرض اندام... با طینت(خوی)با طیبت(پاکی)با طیت(نیاز) دست به سویت دراز نموده ام و  واگشت(بازگشت) او را تنها و منفرد از تو خواستارم.راهی ربانی ام...چله نشین چم(گناه) و چمانی ام... می گذرد در فراق نبود یار گذر ثانیه ها چه عابد باشی...چه عابر و چه عانی(اسیر).در ظلمت نبودنت شکفته ام.شکفته سر و رویم... گر روییده ام...گر روییده بر جان ودلم جانان... گرا محال است رهایی ام در این کارزارگاه ندامت نبودنت... در این شعله ی سوزان دگرباره داشتنت... دوباره داشتنت در حال فوران است از اعماق وجودم... چقدر دیگر راه نرفته ی پر از  سنگلاخ و پر از پیچ و خم را باید پیمود... کی باید تو باشی اینجا در کنارم همان گونه که در قلبم رخت بستی.