دلتنگ (سی و دوم)

دل را فریاد رسی نیست ... انعکاس آخرین حرفهایت بهم ریخته روح و گر گرفته روانم...نماندن بر عهد و پیمان و یاد خاطره چشمانت دیریست همراه لحظاتم شده اند... طعم بوسه ای که آخرین بوسه شد مانده هنوز بر لبانم...من را فراموش کرده ای به ساده گی... من را که زمانی نه چندان دور تنها خاطره ی ماندگار ذهنت بودم... حالا چه داری برای بازگو کردن... با دلیل بی دلیل خردم کردی... نماندی بر سر عهد و پیمان دیرین... هنوزم فکر و خیالت عذابم می دهد... حداقل می توانستی یک خداحافظی خشک و خالی نثارم کنی... شاید هم می توانستم از رفتن منصرفت کنم ... آدمهای ترسو جا می زنند تو که این جوری نبودی... می خواستی تا آخر قصه با من باشی... انگار خوابم! تو خیلی وقته که رفتی که من باید این جوری به یادت ثانیه ها را بشمارم... شاید هم مهر اون غریبه به دلت نشسته... خوبه همه چی اینجا عالیه...(اشک.حسرت.انتظار) خوشحالم به آرامشی که می خواستی رسیدی سرت سلامت باشه