دلتنگ( سی و یکم)

                                   "به نام یگانه خالق هستی"              

گلایه هایم از تو پایانی ندارد... در این دادگاه باید جواب پس بدهی!چرا رفتی؟ مگر قلب من را ندیدی که برای یک لحظه با تو بودن پرپر می زد... حسم نکردی آن گونه که من تو را در جان و دیده جای دادم... بر احساس قلبم قساوت به خرج دادی... آتش هیجان درونم را روی به خاموشی بردی... ندانسته یا دانسته غوغا برپا کردی... کور شدم از تجسم آخرین نگاهت در این مرداب تنهایی که با سردی دستان و یخی قلبت تکمیلش کردی. خوب میدانم دیگر من را نمی خواهی. خوب نخواه! منی را که پس می زنی در پس سالهای بی تو بودن ساقط شد از احساس دوست داشتن دوباره ات. تقدیرم را باور میکنم که بی تو رقم می خورد. برو به آرزوهای پوشالی ات با او برس. من کم آوردم قبول دارم. مطمئنم تو هم بدون من کم میاری... پس اگر خواستی جاه طلبی کنی و دگرباره برگردی برای فراموش شدنم دلیل قانع کننده ای بیار. که فکر نکنم دلیلی هم باشد. اگر هم بود دیگر دیر است... دیدار ما به قیامت...