دل تنگ (بیست و هشتم)

به راستی که بی تو هیچ و پوچم... در این شوره زار تنهایی عطش نداشتنت را با خود می برم... پاهایم دیگر رمقی ندارند برای یافتن تو...این بار چشمانم روی به آسمان است... روی به آسمانی که تنها سقف مشترک بین ماست... سرشارم از خواهش و تمنا...لبریزم از ناله و فغان در حسرت یک نگاهت... در ندامت گناه نکرده ی نافرجامم می سوزم... هرگز نشد که به کام دل تو را به آغوش بگیرم... و بگویم من مجنون قصه ی تو هستم... و بفهمانم به تو که ندانستم تو را داشتن برای قلب کوچک من زیاد است... خیلی زیاد

 <><><><<><><><><><><><><><><>><><><>

رفتی بی من بی آنکه بدانی نیازم چه بود... افسوس که دلم زیاد هم نخواست... فقط می خواست تو را در بر خویش بگیرد... اما به قول خودت: عرضه نداشت... نتوانست... جرائت نداشت... جسارت نداشت... جسور نبود... همه ی اینها که درست... ولی عاشق که بود