دل تنگ (بیست و هفتم)

باورم کن ای تک ستاره ی شبهای ظلمتم... دلم برایت تنگ شده ناجی بی کسی هایم ... زندگی برایم بی تو مفهومی ندارد... خسته ام از این تکرار مکرر نبودنت... وجود تو تک فانوس روشن زندگانیم بود ولی دیگر نیستی و من باید باور کنم نبودنت را.... نداشتنت را.... و در آخر فراموش کردنت را...با هزاران جمله تکراری دوستت دارم نیز اتفاقی نیفتاد برای بهم رسیدن... صدای شکسته شدن قلبم را شنیدی یا اینکه خودت را به نشنیدن وادار کردی...زندگی در مسیرش در جریانه... تو خوشی وخوشیت را باور کن... لذت ببر از زندگیت من که حسود نیستم...بسه دیگه عاشقی... بسه... من و تو اگر قرار باشد به هم برسیم باید از نبایدهای بسیاری عبور کنیم که میدانم برای هر دویمان امکان پذیر نیست... پس تو را به خدا  قسم لاف عاشقی نزن... خسته ام از رویاها... بدم میاد از این انتظار لعنتی...از امروز... از همین الان می خواهم سعی کنم عوض بشم... بشوم یک آدم دیگر که تو مرا نشناسی و دیگر هدای من نکنی... هوای من نکنی... پر کشیدن تو با دیگری را به چشم دیدم ولی دم نزدم... خدا به همرات... خوشبخت بشی... خوشبختی تو آرزومه...