پرواز(۶)

به یادت بودم... ولی نه آن جوری که تو می خواهی... دارم میشم مثل خودت... مزدوج با دیگری... می خواهم بدانم چه احساسی پیدا میکنی از اینکه من به معنای واقعی در کنار دیگری باشم... میدانم شاید هم مهم نباشه برای تو... ولی نه! راجع به من احتمالا حسودی... درست مثل خودم که نسبت به آن غریبه که پیش تو است حسودم... آره شاید با این وصال که در طالعم است یک ذره از دردی را که در فراقت کشیده ام با نبودن همیشگی ام لمس کنی... از دل آواره و دربه در من جزء تو کی خبر داره...آمد آن روزی که بی من لحظه ها را سر کنی...تازه شدیم برابر... تو در کنار اون... ومن هم در کنار همسفر آرزوهای محال... من هنوزم انگار مثل آن وقتها دلم برایت تنگ میشه... ولی دیگر نیستم که دلتنگی ام را به پایت بریزم...دل تنگی که دوایی برای درمانش نداری...نداری... قبول کن دل پاکم لیاقت تو را ندارد... نمی خواهم بمانم... عاشق بمانم... بالاخره نوبت من هم رسید تا به تو بفهمانم که زندگی چقدر بی رحم و نازیباست... حتی عاشقای مجنون هم از یکدیگر خسته می شوند...