دل تنگ (بیست و ششم)

بعد رفتن چه آسان دل به غریبه بستی... چه راحت لحظات عمرت را در کنار او سر کردی و در کنارش ماندی... بی تفاوت از این که منی هم در این دنیا لعنتی است... می بینمت که چه با احساس دستانت در دست اوست... اشکالی ندارد حسود نیستم شاید لیاقت تو اوست... لبخند ملیحت چگونه در چشمان حریص آن زود آشنایت می درخشد... از چشمانت بگویم که نافذانه تلاقی شده با نگاه یغماگر او که تو را زمن ربود... چه بی پروا با هرم نفسهایت در آغوشش خفته ای...! ملودی دل نواز صدایت در گوش آن طغیانگر عجب غوغایی برپا کرده... طنین صدای هوس آلودش زمزمه روان و تنت شده... چه عاشقانه چشم در نگاهش دوخته ای و چه تمجیدانه نگاهش بر توست... چه زود محرم اسرارش شدی...هایا های... مثلا ماه من بودی در این ظلمت عاشق شکن... بر فرض که بودی! چه شد...؟ چه کردی با من؟ مگر جز اشک و حسرت و اندوه ارمغانی دیگر برایم داشتی...در این نیمه ی شب غمناک تو راحت بخواب محبوبه ی سابق من... امشب اولین شبی نبود که تو را یاد کردم آخرین نیز نخواهد بود... شبی را که در حجله او بودی با خود عهد کردم یاد تو را در نطفه خیالم بخشکانم...ولی انگار نتوانستم... اکنون نیز فقط از روی دلتنگی آمیخته با عادت چند خطی برای دلم نگاشتم تا اندکی بی آرامد...