دل تنگ(۲۴)

رنگ نگات...نگاه کبریاییت... قشنگی معصومانه ی چشمانت...دل به ظاهر شیدایت... در برابر ساده گی من سر تسلیم فرود نیاورد... وبا دیگری پرید... بعد این همه نم نم باریدن چشمانم... دلم... تنم... تمام وجودم برگرفت و پر شد از تلخی فاصله... فاصله ای که سهم من از عشق تو شد... میشکنم در آن آبگینه چشمانت... گر می گیرم با قلبی تشنه دل و پیاده دل در این سراب آمدنت...گفته اند: آمده ای دیوانه ی من... اما نه برای خاطر من... جای ردپای قدمهایت...جای خالی دستانت... عطر نفسهایت... جا مانده... جا مانده در این حرم عشقی که در ذهن و افکارم بنا کرده بودی... سفرت به خیر الهه ی من ... همسفر جدیدت بهانه ای که از تو نمی گیرد...؟ _ میدانم برای عشق ورزیدن به دیگران نمونه ای...برای من فقط غیر قابل ترسیمی... با تو بودن لیاقت می خواست که من تهی از لیاقتم... خدا بهتر میداند...