دل تنگ(۲۳)

چقدر دیگر باید بشکنم تا تو آرام بگیری... دل ز من برده ای پرسیده ای از من دل گم کرده ای یا به دیگری سپرده ای. هیچکس عاشقت آنگونه که من بودم نیست و نخواهد بود...  شریک لحظات تنهاییم  نشدی حداقل در فضای بیکرانه هستی شریک آرزویم باش... آرزویی که داشتن تو هنوزم آرزویش خواهد بود و به یادگار خواهد ماند... خواستن تو با درد فراق همراهه که برای قلب کوچک من خیلی زیاده... در بی نهایت کوچه پس کوچه ی خاطرات آشفته و پریشان خاطر به انتظارم... انتظار... انتظاری واهی...فردا... فردا نیامده مگر فرقی با کنونم دارد... فردا مگر از امروز رنگین تر است...؟  نمیدانی که برای ثابت نگه داشتن احساس کهنه ام چه خون دلها که نخورده ام... میدانی رسوای زمانه شدم... خیالی نیست در این پیچ و خم بودن و نبودنت.... از بخت بد من شریانم هنوز در جریانه در بیکرانه حسرت و افسوسی که تو برایم به ارمغان گذاشتی... تاب و تب زیستن هم ندارم... نفس کشیدن هم انگار زوره در این روزیانه خاکستری پر تردید احساسم که تو کمترین نقشی در آن داری... 

 

پی نوشت: من نمیدونم چی بگم بابت غیبت ناگهانیم فقط می تونم بگم ممنونم ازتون که سرای دوستانه مان را خالی از لطف نزاشتید. بودن بی ریا شما بهم امید میده. دلتون شاد و پر امید. عمر غمهایتون کوتاه.