دل تنگ(بیست)

 لحظه دیداره چرا نمیآیی؟ من گرفتار عشقتم چرا نمیآیی؟ تابستان گذشت و نیامدی؟ و خزان از راه رسید و من مانده ام با یک دنیا چشم انتظاری... انتظار با فانوسی در دست در این ظلمت شب عاشق شکن... در این گریه ممتد شبانه... در این بغض غریبانه... مثل هر شب و روز به یادتم... به یادتم... تنهایم نزار در تاریکی این شبها... من می ترسم از این نبودنت... می ترسم از نبود امنیت... دلت برایم تنگ نمی شود؟! خوب اشکالی ندارد همین که من دلتنگتم کافیه! آن جایی که هستی هوا چطوره؟ من که دارم از این فکر و خیالت خفه می شوم...می فهمی گلم خفه میشم...راه و هدفم را گم کرده ام تکلیف این دل لعنتی معلوم نیست...نمی دانم منتظرت بمانم؟... و یا من هم بی خیال همه چی بشوم...بی خیال تو و این عشق محال