دل تنگ(۱۹)

 

اگر بیایی یتیم خانه ی دلم را برایت چراغانی می کنم... بغض و کینه را کنار می گذارم...خاطرات بد را به باد فراموشی می سپارم...یک مهمانی پر شکوه به راه می اندازم و با قطرات اشکی که در بغضم جا مانده اند پذیرای تو هستم...امیدوارم آغوش گرمت هنوز هم امن ترین پناهگاه برایم باشد...دلم می خواهد مانیتیسم نگاهت هنوز هم جاذبه ی لازم را داشته باشد و پشت پنجره ی چشمانت دریای غم نهفته نباشد... با تو بودن لیاقت می خواهد که من ندارم که از تو تنها مانده ام... اگر برگردی منت هم بگذار... بر دیدگانم بر دیده منت...اعتراف می کنم در برهوت نبودنت برای آمدنت چنان مسیر جاده را صاف و هموار کردم که انگار صد ساله اینجا آبادیه... اما همه اینها فکر و خیال و تراوشات این ذهن خسته ست... عزیزم به خودت زحمت برگشت ندادی... قدر ندانستی باور کن... دلم را شکستی...دلی که با رفتنت مادام العمر با تنهایی آشنا شد و در آخر هم اخت گرفت... اخت شد... 

  پی نوشت: دل سپردن آسونه...ولی دل بریدن سخت!؟