دل تنگ(18)

دل من همیشه برای تو پر پر بوده... عمری را در بغض گرفتن دستانت به سر کرده ام... آرام آرام به حرم دلم پا گذاشتی... ولی این را هم بدان که  عزم سفر کردی بی خداحافظی... چه ساده بی بهونه با بهونه رفتی... رفت که رفت... ولی باور کن هنوزم سوختن در عشق نافرجامت در خیالم مانده و غم نبودنت هم نتوانسته گوشه ای از حجم تنهاییم را پر کند... داغی که بر دلم گذاشتی آتشش هر روز شعله ور تر می شود... مهمتر از همه چی تنهایی که برایم به ارمغان گذاشتی که با هیچ مفردی جمع نمیشه... باید دست شست از عشق تو... دستای من دیگه به تو نمی رسند... به تو... این احساس دست و پا شکسته ارزانی خودم و دلم... پناهگاه دیگری شدی... به حسادت وادارم میکنی...ولی نه عزیز من حسود نیستم... نیستم به عشق پاکم قسم... در آرزوهایم اگر آن بالاها نیستی پایین پایین هم نیستی... دارم کم کم به بخت خود عادت میکنم... سرنوشتم همینه...این عذاب روزگاره باید به قسمت خود قانع باشیم... تو از همان اول مثلا بودی ولی  در آسمان من نبودی... دست بردار دیگر... بسه خانه تکانی این قلب خسته... این دل که با تو صادق بود تمیز نمیشه...  بی وفایی نبودنت لکه سیاهی است بر تار تار وجودم....