پرواز(۴)

در دو راهی تقدیر مانده ام... مانده ام کدام مسیر را انتخاب کنم... اگر بخواهم مسیر رفته ی دیروز را بروم جزء اشک و حسرت وندامت راهی پیش رویم نیست...اگر بخواهم دل به آینده واهی بدهم گذشته ام تباهه... پاهایم یارای رفتن نمی دهند... نمیدانم این چه شوری است در جان وتنم... پرده افکارم مغشوش... در سراپرده افکارم نقش چشمان مینیاتور تو نقش بسته... پس من هنوزم دوستت دارم. مانده ام با فکر و خیال تو چه کنم... بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود... میدانم بی خبر از احوالم نیستی... پس کمکم کن... کمکم کن تا راهی برای با هم بودن بیابم و یا راهی بسازم... البته روزگار جوانی را هم در نظر بگیر که المثنی ندارد... و در آخر کلام اگر نتوانستی کمکم کنی... مساعدتی کن که برای همیشه از فکر و خیالم رخت سفر را ببندی... ببندی...