حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

حرفایی از سر دلتنگی

..............................................حقا که غم عشقت باوفاتر از توست...............................

پدر و‌ دیگر هیچ

امروز از اون روزا هست که بیشتر از قبل دلتنگ پدر شدم...انگار این داغ رفتنی نیست و هر بار که کم میارم شانه قوی و  مهربان پدر را بر سرم ندارم...بیشتر آتیش میگیرم و می‌سوزم...و چون کاری از دستم بر نمیاد خودم باز مجبورم زخمم را التیام بدهم و ادامه بدهم...امروز خسته ام خیلی دلم مرگ می خواد یک مرگ بیصدا...دیگه خسته ام از قوی بودن از کوه بودن...منم آدمم...کم میارم... من درمونده به  وقت خستگیام به کی پناه ببرم...چقدر در رویاهام رویا پردازی کنم که درست میشه...درست که نشد عمر منم هدر رفت...

آغازی نو

تا دوازده خوابیدم...ولی باز انگار کمبود خواب دارم...دیشب همش کابوس می دیدم چند بار بیدار شدم عطش بالایی داشتم همش تشنه میشدم با هر بار بلند شدن آب می خوردم...با هر بار پا شدن اولین فکرم تو بودی...خلاصه امروز انگار دوباره متولد شدم بالاخره   بخشیدی منو ...وبعد مدتها با دقت تو آینه به خودم نگاه کردم... صورتم چقدر لاغر شده تو این مدت ..چند تار سفید هم رو نمایی می کرد...اشکالی نداره تو باشی ترس تنهایی ندارم... و من هراسی ندارم از مشکلات و دغدغه ها و خواهم جنگید برای رسیدن...من آدم رسیدن در هر راهی هستم...فردا ای کاش تعطیل می کردن بین التعطیلن اعلام میشد... مجبورم برم اداره... بیشتر کارکنان مرخصی گرفتن...ارباب رجوعی هم که  فکر نکنم باشه...در و دیوار نظاره کنیم تا پایان وقت اداری...و بعدش دو روز تعطیلی...

خسته ام

نمی دونم از چی بنویسم...امروز کلا روز شلوغی بود...خسته کار...بعد اومدم خونه یک کم خوابیدم ...رفتم عروسی دعوت بودم...نمی رفتم بد میشد حوصله گلایه بعد را نداشتم که چرا نیامدی ...خلاصه اومدم خونه سریع  بهت پیام دادم... سین شد جواب دادی...دیدم باز بی مهری...بهترین قسمت ۱۴۰۲ دیدن تو بود...ولی الان حالم بده...احساس سرباری بهم دست داد...هر بار پیام میدم باهام سرد رفتار می‌کنی من آدم بی مهری نیستم...بدم میاد بهم بی مهری بشه...